🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_20
،،،،،،
تو راه برگشت از حرم بودیم ...عاطفه از تویِ ماشین به گنبد نگاه کرد و سلام داد.
ختدیدم و گفتم
_تو حرم سلام میدی اینجا هم سلام میدی!؟
+می دونی ساجده... به نظرم تویِ زیارت لازم نیست حتما دستت به ضریح برسه یا جلوی ضریح بایستی همینکه دلتو راهی کنی کافیه البته اینم بگم فضای روحانی حرم فرق که داره اینجا همه جا صحن خانوم حضرت معصومه(س)هست
نگاهی به گنبد انداختم...دستِ خودم نبود دستم رو گذاشتم روی سینه ام و سلام دادم ...قلبم تند تند میزد یک حس غریبی بود نگاهم به گنبد بود تا وقتی که علیرضا دور زد و گنبد از دید من خارج شد.
،،،،،،،
توی آلاچیق داخل پارک حصیر انداخته بودیم.کنار عاطفه و گلرخ نشسته بودم تا چایی ام یخ کنه..
نگاهم به حنین بود . برای خودش هم بازی نداشت و این چند وقت با من جور شده بود.
حنین اومد سمتم
+دوستم..منو میبری تاب بازی
لبخند شیطانی ای زدم . خب خودمم تاب بازی دوست داشتم به عاطفه اشاره کردم که حنین میگه بریم تاب بازی.
با عاطفه بلند شدیم.. صندل های صورتی رنگ حنین سادات رو پاش کردم و راه افتادیم.
+عاطفه خانم
علیرضا بود.
عاطفه+بله
علیرضا+وایسا من و امیر هم بیایم
اومد جلوتر
+تنها نرید تو پارک اعتباری نیست
من و عاطفه و حنین جلو راه میرفتیم و علیرضا و امیر هم پشت سرمون .
ای کاش سجاد هم میومد بین این دوتا من معذبم...
ولی چه جور شدن این دوتا باهم..
علیرضا و امیر کنار هم و عاطفه هم کنار علیرضا نشست.
حنین با کمک من روی تاب نشست منم قصد داشتم پشت حنین وایسم و تاب بازی کنم اما از علیرضا می ترسم ...نمی دونم چرا رفتارش یجوریه انگار از من بدش میاد..
بادیگارد /:
حنین رو هول میدادم باهاش شعر معروف رو می خوندم.
صدای امیر پشت سرم اومد.
+ساجده!
برگشتم سمتش
_بله!!
+میخواستم باهات در مورد یک چیزی صحبت کنم.
نزاشتم حرفش تموم بشه کامل چرخیدم سمتش
_چیی؟!
+هیچی .. فقط امشب...چیزه...میگم میشه تو که با عاطفه خانم رفیق تری ازش بپرسی قصد ازدواج نداره...چمیدونم نظرش در مورد من چیه
خیلی تعجب کردم
یعنی چی؟
_نمیفهمم امیر!!
+ساجده من که خواهر ندارم ...بیا و برام خواهری کن فقط ضایع نباشه هاا یجوری ببین نظرش چیه؟
من براش خواهری کنم.....تو دلم به خودم یک پوزخندی زدم..سرم رو برگردوندن طرف حنین
بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:
_آره حتما...پسرعمو
تو پوست خودش نمی گنجید لبخندی زد
+ازت ممنونم جبران می کنم برات
دست حنین رو گرفتم
_حنین بریم یکم هم سرسره بازی کن تا بریم
از کنار امیر رد شدم با حنین راه افتادیم و رفتیم طرف سرسره
پایین سرسره ایستاده بودم
سرسره توی دید علیرضا نبود میخواستم با حنین برم بالا و بازی کنم اما دیگه حال و حوصله ای نداشتم.
اما چه بهتر که امیر این حرفارو زد ... اینجوری برای خودمم بهتر شد.
،،،،،،،
دست حنین رو گرفتم. رفتیم طرف عاطفه و علیرضاه
عاطفه با لب خند نگاهم می کرد
عاطفه+زحمت کشیدی ساجده جان
_خواهش میکنم خییلی بهمون خوش گذشت مگه نه؟
حنین+اره خیلی..از تونلی هم رفتیم
عاطفه سرزنش وار گفت
حنین.... اون تونلی خطرناکه چند بار گفتم نرو
حنین+با دوستم رفتم
عاطفه+با دوست و غیر دوست نداره که...دوستاتم مثل خودت هستن
حنین+چشم دیگه نمیرم
نفس راحتی کشیدم..خداروشکر کسی نفهمید اون دوستمی که حنین گفت من بودم....
علیرضا از جاش بلند شد دست حنین رو گرفت . اشاره ای به امیر کرد و رفت.
نشستم کنار عاطفه
تلفن امیر زنگ خورد فکر کنم از بیمارستان بود چون چند تا اصطلاح پزشکی به کار برد
_داداشت کجا رفت؟
+رفت بستنی بگیره بخوریم
خنده دندون نمایی زدم...
_الان باید بریم یک جای خلوت بشینیم بخوریم؟؟
عاطفه با لبخند گفت:
این دَر به اون دَره
سرم رو سمت آسمون که سیاهی مطلق بود گرفتم
_خودت گفتی دیگه
+شما مهمان ما هستین....هرجور شما راحتین
لبخندی زدم و نگاهی به امیر کردم.
_زندگی مثل شهدا سخته
+سخت نیست ساجده جان....
ما فکر می کنیم شهدا کاری انجام دادن که شهید شدن......اما در واقع شهدا خیلی کار هارو انجام ندادن که شهید شدن
متوجه ای که .. خیلی کار ها ...
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_21
"علیرضا"
همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود.
دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده.
حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان..
دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ
مامان+چی شده عاطفه
عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم
_عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟
امیر اومد کنارم
مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره
امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم
اسپری آسمش کو؟؟
به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین
اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم
دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت.
امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش.
عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد.
امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک.
دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم.
اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد.
فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده..
تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم.
،،،،،،،،،
بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم...
پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد.
از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم.
،،،،،
با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم.
_عاطفه سادات ؟
+بلی
_بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟
یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی
زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من..
+خب.. یکم دویدم
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا
_باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق
+خب اره
نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم
_کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک...
+ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد
نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت.
،،،،،،،
«ساجده»
بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم...
_گلرخ تو چرا نرفتی؟
گلرخ با خنده گفت
+این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم
_وای نه باور کن منظورم این نبود
+می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست
_معده ات... شاید دارم عمه میشم
+ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم
رو کردم به گلرخ و آروم گفتم
_از ما گفتن بود
و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد .
منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم و رفتم سمت اتاق حنین سادات
یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ..
حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم
_عجب اتاق قشنگی داری!
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_22
+ممنون دوستم
_بهم بگو ساجده عزیزدلم
+چشم ، ساجده بیا تا اسم عروسک هامو بهت بگم
روی تختش نشستم .... حنین هم با آب تاب اسم عروسک هاش رو برام می گفت
شروع کردم به خواندن ادامه ی کتاب
"دختر شینا "
یک ساعت میگذشت که صدای یک مرد رو شنیدم
+کجایی شیطون داداش
هوم..صدای علیرضا بود.
حنین با ذوق پاشد گفت :
+اینجام داداش بیا تو
سریع شالم رو مرتب کردم و سرم رو کردم تویِ کتاب.
در رو باز کرد و اومد داخل...تو سلام کردن پیشی گرفتم و اون هم با یک سلام علیکم خشک جوابم رو داد. انقدر ابروهای مشکی اش در خم رفته بود که ازش می ترسیدم...من که باهاش کاری نداشتم چرا از من بدش میاد /:
حنین+داداش علی حالا که اومدی بیا بازی کنیم... تو بشو بابا ساجده هم مامان میشه منم بچتون
علیرضا اخم هاشو باز کرد و لبخندی زد
+عزیز دلم.. خودتون بازی کنید من کار دارم.
وایی من به این بچه چی بگم...از خجالت آب شدم..اونم با این اخلاق علیرضا..
گوشی علیرضا زنگ خورد گوشی به دست از اتاق بیرون رفت..نفسم رو بیرون فرستادم و پاهام رو دراز کردم ..رو کردم به حنین..همچنان مشغول بازی بود.
منم به خوندن کتاب ام ادامه دادم.
برام جالب بود
روی جلد کتاب زده همسر شهید ستار ابراهیمی ولی اسم شوهر قدم خیر صمد بود
و این منو مشتاق می کرد تا ته کتاب رو بخونم...
،،،،،
دو روزی بود اینجا بودیم. الحق و الانصاف فکر نمی کردم سفر به قم انقدر بهم بچسبه....قرار بود فردا برگردیم شیراز اما عاطفه اسرار داشت برای ایام فاطمیه بمونم.
نزدیک به عصر توی حیاط باصفا و پر از گل دایی نشسته بود. کنار عاطفه نشسته بودم و از مربای بالنگ زندایی که خیلی خوشمزه شده بود برای خودم لقمه می گرفتم...
+ساجده
همینطور که سرم پایین و مشغول بودم گفتم هوم
+هوم نه بله دختر جان
خنده ای به این حرص خوردن های عاطفه کردم
+فکر کنم آقا امیر باتو کار داره!!
سرم رو برگردوندم طرف ایوون خونه ی دایی. امیر ایستاده بود و اشاره می کرد که یک لحظه بیا.
من که می دونستم چیکارم داره...نمی تونستم این کار رو بکنم آخه
از جام بلند شدم و مانتوی آبی رنگم رو مرتب کردم.
رفتم سمت امیر..جلوش ایستادم
امیر+ساجده چی شد؟
_چی چی شد؟
+ساجده...اینجور نکن..خواهش می کنم فردا داریم بر می گردیم
_خب باشه بهش میگم دیگه
+دیگه کی !؟ فردا میریم
من داشتم به خاطر یک احساس بچه گانه زندگی این دوتارو خراب می کردم.
بهترین وقت شب موقع خواب بود
_شب موقع خواب بهش میگم
،،،،،،،،
شب بعد از شام همه دور هم جمع بودیم.دایی سید گفته بود پنجم هیئت دارن و مامان خاتون هم قرار بود چند روز بیشتر بمونه تا تویِ هیئت ها باشه...
عاطفه با آرنج زد به پهلوم
_آی چی شده؟
+ساجده حالا که عمه میمونه توهم بمون دیگه
چیه چرا اینجوری نگاه می کنه..اون چشمای طوسیت الان میزنه بیرون دختر :grin:
پلکی زدم..بدم نمی گفت.. اونجا حوصله ام سر میرفت اینجا حداقل عاطفه و حنین هستن..می تونم دوباره با حنین برم پارک مثلا
عاطف دست هاشو جلوی صورتم تکون داد
+خب نظرت
_نمی دونم ما با...
نزاشت حرفم تموم بشه رو به مامانم گفت:
+خاله..میگن میشه ساجده هم با عمه اینحا بمونه ؟؟؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
+نه عاطفه جان شما کنکور داری مزاحمت میشه ان شاءالله یوقت دیگه مزاحم میشیم
عاطفه+نه خاله..چه مزاحمتی
مامان خاتون+بزار بمونه حلیمه با من برمی گرده
وا مامان خاتون چه مهربون شده بود...از تعجب همینجوری زل زده بودم به مامان خاتون
مامان+والا من نمی دونم آقاصادق شما چی میگی؟
معلومه دیگه بابا که رو حرف مامان خاتون نه نمیاره
پس موندنی شدم...
نگاهی به علیرضا انداختم...به زمین زل زده بود و پشت سرِ هم نفس هاشو بیرون میداد...مشخص بود از پیشنهاد عاطفه راضی نیست.
اصلا برام مهم نبود . گوشیم توی دستم لرزید
گلرخ سرش رو آورد جلو گفت:
+یار پیامِت داده بانو
با شیطنت گفتم
_شما معده ات خوب شد؟؟
+هاا
لبخند دندون نمایی زدم
گلرخ نیشگونی از بازوهام گرفت.
زیرچشمی بهش نگاهی کردم و رمز گوشیم رو زدم
(امیر:دختر عمو حالا که قراره اینجا بمونی لطفا در اون مورد هم با عاطفه خانم حرف بزن)
سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. گوشیم رو از کنار خاموش کردم و سرم رو به معنای باشه براش تکان دادم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_23
اول صبح بود که بابا اینا حرکت کردن به سمت شیراز..
عاطفه و علی هم خونه نبودند.
توی اتاق حنین سادات کتاب 18بانو رو که از عاطفه گرفته بودم رو شروع کردم بخونم.
پیشگفتار:
حجاب ،جهاد زن است و سختی ان هزینه ای است که زن مسلمان برای تامین سلامت خود میپردازد، زیرا پوشش مانع نفوذ هوای نفس و نگاه الوده به حریم پاک زن میشود و گوهر هستی اش را در صدف پوشش محفوظ نگه میدارد .
کتاب رو بستم خاستم برم سراع کتاب بعدی ولی با خودم گفتم بهتره یک نگاه به فهرست بندازم
چشمم خورد به یکی از داستان هاش
"سفر اجباری به قم "
،،،،،،،،،،،
داشتم برای نهار سالاد کاهویی که زندایی گفته بود و درست میکردم که صدای در اومد.
عاطفه از کتابخونه برگشته بود.
مشغول تزیینش بودم که عاطفه با صدای بلند وارد شد
+سلام بر همگی
زن دایی گفت:
+سلام عزیم برو مادر لباس هاتو در بیار
عاطفه+چشم مامان جونم
بعد هم رفت من هم مشغول تزیین سالاد شدم که صدای علیرضا اومد.
با دایی و مامان خاتون که توی سالن نشسته بودن سلام علیک میکرد.
معلوم بود داره به سمت آشپزخونه میاد.
قبل از اینکه منو ببینه گفت:
-سلامُ علیکم اُمي
چه لحن عربی با مزه ای داشت.
بعد هم امد گوشه روسری مادرش رو بوسید.
چه رابطه ای داشتن!
زن دایی-سلام علیکم سید علی جان ، خسته نباشی
_سلام
برگشت نگاهی به من کرد
+سلام
بعد هم پا تند کرد و رفت بیرون.
پشت سرش عاطفه اومد داخل آشپزخانه..
+به به چه کردی ساجده خانوم
تزییناتش رو نگاه کنید چشم کور کنه
_اع مسخره نکن..
+مسخره چیه ،، باور کن راست میگم مگه نه مامان!
زن دایی انیه هم نگاهی به تزییناتم کرد و با لبخند حرف عاطفه رو تایید کرد.
عاطفه صندلی میز نهار خوری رو عقب کشید و نشست.. یک دونه خیار برداشت و در حالی ک میخورد گفت :
+خب ساجده فردا شب اول مراسممون هست ... پارسال من خادم بودم....امسال شما هم همراه من خادم میشی.
نگاهی بهش کردم
_یعنی چی؟
+چی یعنی چی!؟ خب ببین ما تو هیئت بیشتر کارمون تو آشپزخونه اس...چای دم می کنیم و ظرف و ظروف رو می شوریم... موقع سخنرانی چایی با خرما پخش می کنم اگر بانی باشه به غیر از این ها باز هم پذیرایی داریم...
بقیه کارا بیشتر با پسراست..
حالا امسال حضرت زهرا (س) هم قسمتت کرده که براش خادمی کنی..ان شاءالله حاجت دلت هم بده
حالادوست داری؟
_برام جالبه...اره دوست دارم
کارم که تموم شد رفتم تویِ سالن کنار حنین نشستم. داشت برنامه کودک میدید.
منم محو تماشای تلوزیون شدم...عاشق برنامه کودک بودم...خیلی دوسش داشتم ..وقتی هم مشغود دیدن می شدم اصلا دیگه تو حال خودم نبودم .
"علیرضا"
سرم توی گوشیم بود و داشتم اخبار رو دنبال می کردم ....نفوذ داعش به دمشق..
لاالهالاالله....خدا شر این حرومی ها رو کم کنه ....
گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت تلوزیون...حنین جلوی تلوزیون داشت برنامه کودک میدید
بوسه ای روی سرش زدم
_حنین جان الان اخبار داره .. داداش اخبار رو ببینه بعد می زنم باشه!؟
+عیب نداره بزن منم اخبار ببینم
تک خنده ای زدم .
_آخه تو رو چه به اخبار.. برو داداشجان
عروسک اش رو برداشت و رفتش سمت بابا..
به ثانیه نکشید که شبکه رو عوض کردم یهو صدای دختر حاج صادق بلند شد
+اعع داشتم میدیدم چرا زدی رفت
برگشتم ی نگاهی بهش کردم .. انگار خودشم خجالت کشید که سرش رو انداخت پایین و رفت.
یعنی نفهمید من به حنین گفتم دارم شبکه رو عوض می کنم...
عجب..
،،،،،،،
"ساجده"
تو اتاق عاطفه نشسته بودم..سرم روگذاشته بودم روی زانوهام
از ظهر از اتاق عاطفه بیرون نرفتم...حتی برای نهار هم گفتم میل ندارم ..اما عاطفه فهمید چرا نمیرم پایین برام غذارو آورد تو اتاق.
تو فکر بودم که عاطفه اومد تو اتاق...
دوباره نگاهش به من افتاد و شروع کرد به خندیدن
_عاطفه نخند.. خیلی خجالت کشیدم
+ساجده اشکالی نداره که...پیش اومده ..دست خودت نبوده که تو دنیای انیمیشن فرو رفته بودی
دوباره شروع کرد به خندیدن
بالشت کنارم رو برداشتم و پرت کردم سمت اش..
با عاطفه وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا رو خوندیم.
بعد از نماز ، عاطفه نماز استغاثه به حضرت مهدی (عج) رو خوند..انگار زمان خوندنش هم بعد از نماز مغرب و عشا بود.. منم طی نمازی که عاطفه می خوند ، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا
،،،،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_24
بعد از نماز آماده شدیم تا بریم هیئت..
امشب شب اول بود ...مردها از قبل زودتر رفته بودند و قرار بود علیرضا بیاد دنبالمون..
یک مانتوی بلند مشکی پوشی و با روسری مشکی سرم کردم..امشب موهام رو کامل داخل روسری بردم اما خیلی وارد نبودم و هی سرش کج میشد یا موهام میزد بیرون..خیلی بهشون ور رفتم آخر سر عاطفه اومد جلوم ایستاد و با یک لبخند روسریم رو به صورت لبنانی با گیره روسری خودش بست.
تو آینه به خودم نگاه کردم چقدر صورتم گرد شده بود از عاطفه تشکر کردم و باهم رفتیم پایین و سوار ماشین علیرضا شدیم...
پیرهن مردونه مشکی پوشیده بود و آستین هاشو بالا زده بود و هیچ ساعت دستبندی هم دستش نبود فقط یک انگشتر عقیق زرد به دست داشت که بنظرم خیلی زیبا بود...
علیرضا ضبط ماشین رو روشن کرد
الحمدالله که نوکرتم
الحمدالله که مادرمی
الحمدالله از بچگی هام
مادر سایه ی روی سرمی
صلی الله علیک یا فاطمه(س)
صلی الله علیک یت فاطمه(س)
،،،،،،،
+خب امشب ساجده خانم ،طلبیده شده ی مادرم زهرا میخواد چایی بریزه
عاطفه چادرش رو از سرش درآورد
یک مانتو عربیه بلند پوشیده بود و شال اش هم لبنانی بسته بود.
به کمک عاطفه سادات از مردم پذیرایی کردیم..حنین هم با همون چادر مشکی خوشگل اش حلوا پخش میکرد.
تقریبا همه خانوم ها مشکی پوشیده بودن و چادری بودن...خانم هایی که سنشون زیاد بود تسبیح دستشون بود و ذکر میگفتن.... دختر بچه و پسر بچه ها جلو پایِ مادرشون نشسته بودن بیشترشون مشغول بازی با گوشی بودن..
کار نادرستی بود... به نظرم هر مادری وظیفه داره از بچه اش مراقبت کنه و گوشی دادن به بچه های به این کوچیکی قطعا براشون ضرر داره ...
آخرهایِ سخنرانی بود که کار ما تموم شد.. کنار مامان خاتون زن دایی نشستیم تا بقول عاطفه از روضه و مداحی فیض ببریم.
مداح شروع کرد به روضه خوندن
از فاطمه زهرا می گفت
از لحظه ای که بین در و دیوار؛ علی رو صدا میزد...
از لحظه ای که توی کوچه های بنی هاشم؛ سیلی خورد...
از غم علی وقتی یاس پر پرش رو از دست داد...وقتی جلوی چشم هاش ناموس اش رو کتک می زدن....
هرچی مداح می خوند سوز بقیه بیشتر می شد بیشتر گریه و ناله می کردن... همه جا تاریک بود...اشک جمع شده توی چشمم راه باز کرده بود و همینطور میریخت...
دیگه نتونستم طاقت بیارم سرم رو گذاشتم روی زانوهام و بلند بلند گریه می کردم ... انگار که یک درد بزرگی توی سینه ام جمع شده باشه ...
بعد از مداحی سینه زنی کردن
توی مدت سینه زنی بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم .. ی ذره از قرمزی چشم هام کم شد.
،،،،،،،
مراسم تموم شده بود و تو آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم..
عاطفه وارد شد.
+اجرت با حضرت زهرا(س) ساجده جان امشب خیلی کمک کردی
_خواهش می کنم کاری نکردم
+ظرف ها که تموم شد بیا بریم راهرو رو خلوت کنیم...
ظرف هارو تموم کردم و رفتم سمت راهرو
در پشتیه مسجد رو باز کردیم و جوان ها و نوجوان ها یاالله کنان داخل می شدن و جعبه های غذا رو روی زمین میزاشتن
علیرضا هم همراهشون اومد داخل .
علیرضا به یک پسر هم سن و سال خودش اشاره کرد
+رسول اون میز رو بیار غذا هارو بزاریم
_چشم سید
علیرضا به عاطفه اشاره کرد که بره پشت در تا خبرش کنه...
+عاطفه من میرم تو آشپزخونه...با من کاری نداری فعلا
_نه عزیزم برو
رفتم تو آشپزخونه.. یک خانمی اومد سمتم
+ببخشید شما فامیل خانواده ی افشار هستین؟
منظورش دایی اینا بود
_بله
سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد..
بی تفاوت نشستم و مشغول مرتب کردن کیفم شدم.
،،،،،،،،
به جز مامان خاتون و زندایی و من و عاطفه و یکی از دوست هاش کسی دیگه ای نبود.
داشتیم سه نفری حسینیه رو جمع و جور می کردیم که زندایی اومد
+بچه ها زود باشید مرد ها میخوان بیان جارو بکش ان معذب ان..
نرگس دوست عاطفه خداحافظی کرد و رفت.
ماهم کارارو تموم کردیم و رفتیم بیرون
،،،،،،،،،،،،،
دایی جلوی در بود رفتیم کنار دایی تا علیرضا هم بیاد و برگردیم...
دایی+دخترا شما هم برید از علی غذاهای خودتون و بگیرید و برگردید
با عاطفه رفتیم سمت آشپزخونه ی آقایون
_میگم عاطفه یوقت کسی تو نباشه
+نه بابا کسی نیست اگر کسی باشه علیرضا خودش نمیزاره بریم داخل
یاالله داداااش کجایی؟
علیرضا+با داخل بچه ها طرف زنونه ان
رفتیم پیش علیرضا
نزدیک به شصت هفتاد تا غذا هنوز مونده بود ...
علیرضا از بین اش غذای من و عاطفه رو داد
عاطفه+خب داداش ما بریم میایی؟
+یک لحظه عاطفه جان!
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_25
بعد هم رفت و یک پاکت کاغذی برداشت و گرفت سمت من
با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و طبق معمول سرش پایین بود...
_این چیه؟؟
+چادر
_یعنی میخواید بگید من بی حجابم
+من قصد جسارت نداشتم ..نذر داشتم شب اول فاطمیه پنج تا چادر هدیه بدم ...
حس کردم یکم تند رفتم بدون اینکه اون پاکت رو بگیرم برگشتم تا از حسینیه خارج بشم.
داشتم کفش هامو می پوشیدم که عاطفه اومد کنارم
+ساجده صبر کن علی قصد بدی نداشت
بلند شدم ایستادم
اشک توی چشم هام جمع شده بود
با بغض گفتم
_عاطفه من مثل شما نیستم ..مثل شما فکر نمی کنم من اصلا حضرت زهرا رو نمیشناسم
+نمیشناختی ولی امشب دیدی چقد براش گریه کردی
_خب چی شد الان
+چی شد ساجده !!! نمیبینی یک شب برای درد حضرت زهرا و غربت علی گریه کردی چادرش رو بهت هدیه داد...تو به علیرضا نگاه نکن .. امشب حضرت زهرا این چادر رو بهت داده...
بیا گلم بگیر.. این چادر قسمت تو شده
پاکت رو از عاطفه گرفتم..
+علی ازم خواست ازت عذر خواهی کنم
_نیازی نیست..من اشتباه متوجه شدم
عاطفه منو محکم توی بغل اش گرفت
+تو ریحانه ی خدایی
،،،،،،،،،،،
جامون رو انداخته بودیم و میخواستیم بخوابیم...مثل هرشب عاطفه هم کنار من روی زمین می خوابید چون تخت اش یک نفره بود ... من روش نمی خوابیدم و عاطفه هم به رسم مهمون نوازی کنار من می خوابید....
_میگم عاطفه اون همه غذا اضافه رو چیکار می کنید؟؟
+خب این یک رازه
کنجکاو شدم
_چه رازی
+نمی دونم
یک رازه بین خودش و خدا
تاحالا به کسی نگفته
_آهآا
خب بخوابیم دیگه
عاطفه بلند شد و با بطریِ آبِ بالای سرش وضو گرفت و خوابید.
تا صبح پهلو به پهلو می شدم خوابم نمیبرد ... فقط به حرف های عاطفه و هدیه ی حضرت زهرا (س) فکر می کردم
آخر سر یک حمد خوندم سعی کردم بخوابم
،،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_26
امشب هم مراسم بود ... بعد از ظهر با مامان خاتون رفتیم حرم و دوتا سینی کیک یزدی خریدیم... مامان خاتون نذر کرده بود کیک یزدی با شیر داغ بده
از دیروز تا حالا مامان خاتون با من مهربون تر شده بود ....هی جلو زن دایی و دایی ازم تعریف میگرد
که ساجده فلان بیسار
عجیبا غریبا
،،،،،،
شب میخواستیم بریم هیئت...دودل بودم نمی دونستم چادری که علیرضا بهم داده بود رو سر کنم یا نه...ی نگاه به بیرون انداختم...گفتم تا کسی نیست سر کنم ببینم چطوره!؟
چادر رو باز کردم و روی سرم انداختم...تو آینه به خودم نگاه می کردم...گوشیم رو برداشتم تا از خودم عکس بندازم که متوجه صدا از بیرون شدم...
هول کرده چادر رو از سرم درآوردم و انداختم توی پاکت
صدای عاطفه میومد
+باشه باشه الان میایم
وارد اتاق میشه
+ساجده بیا علیرضا پایین منتظره
کیفم رو برداشتم و با عاطفه رفتیم پایین
شیر ها رو زن دایی با کمک یک خانم دیگه ای میریخت و من و عاطفه پخش می کردیم.
پذیرایی تموم شده بود و با عاطفه تو آشپزخونه نشسته بودیم
+میگم ساجده !
_جانم
باذوق گفت:
+امروز سه شنبه بود
_این ذوق داره ؟
+اع بزار بگم خب...میگم نظرت چیه برای سه شنبه های مهدوی به نیت خشنودی و ظهور آقا امام زمان (عج) یک کار خیر بکنیم
_سه شنبه های مهدوی!؟؟
+اره .. ببین ما سه شنبه ها یک کار یا چند کاری رو برای خشنودی آقا انجام میدیم هرچند کم... صرفا هم لازم نیست نذری چیزی باشه...همون کارِ روزانه ات رو انجام میدی... ولی قید می کنی برای شادیِ آقاس...البته ما روز های دیگه هم می تونیم این کار رو انجام بدیم..منتها این طرح مختص به سه شنبه هاست.
مثلا من درس می خونم قید می کنم برای شادی آقا و خدمت به جامعه ی اسلامی باشه... یا یک گناهم رو ترک می کنم به خاطر امام زمان یا نمی دونم یکی که بهم بدی کرده رو به خاطر آقا میبخشم... خیلی چیز های دیگه
_چه عاالی،، من چیکار می تونم بکنم!؟
انگشتشو به دهن گرفت و بعد از دو ثانیه دستامو گرفت و منو بلند کرد...داشتیم میرفتیم طرف زیرزمین
_عاطفه سادات...کجا میریم؟
+میریم زیرزمین...تسبیح ها اونجان
میریم اونارو برمیداریم بین مردم پخش می کنیم تا برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات بفرستن....
_چه فکر خوبی
پشت درِ زیرزمین ایستادیم...عاطفه گوشیش رو برداشت و شماره ی علیرضا رو گرفت.
+الو داداش میگم کلید زیر زمین دستته؟
+ بی زحمت از بابا بگیر بیا من پایینم
+ تو بیار بهت میگم
فعلا
بعد هم لب خندی زد گفت :
+حله
پنج دقیقه بعد علیرضا اومد و کلید رو داد به عاطفه...عاطفه چیزی نگفت و در و باز کرد و رفت.
به دنبال عاطفه رفتم تو....فوق العاده تاریک بود
_من میترسم
+واقعا میگی
_اره دیگه
دستمو سفت گرفت... چراغ موبایل اش رو روشن کرد
_عاطفه اینجا موش داره؟
تک خنده ای کرد...
+نمی دونم والا
محتاطانه قدم برمی داشتم
_میگم چطوره تو خودت بری
+رفیق نیمه راه شدی..بیا دیگه
زیر زمینِ باریک و درازی بود... از بچگی از تاریکی میترسیدم..حالاوسواس موش هم گرفته بودم.
داشتیم میرفتیم که یک دفعه.. یک چیزی از کنارم رد شد..بهش توجه نکردم ...این دفعه رویِ پاهام حسش کردم..چشم هامو بستم و از ته اعماق وجودم جیغ کشیدم..
_مووووووووش
عاطفه که خودش ترسیده بود.. سریع چراغ گوشی رو گرفت رو پام
+کو..کو
همونجور که کولی بازی در میاوردم گریه میکردم...واقعا ترسیده بودم
که یک دفعه صدایِ علیرضا اومد
+چی شده کجاییید
به ما نزدیک تر شد... ما رو که اونجور دید به عاطفه گفت:
+چی شد ؟
به من اشاره کرد و گفت:
زمین خوردید ؟
عاطفه هم هول شده بود
+نه داداش...فکر کنم موش از رو پاهاش رد شد..
علیرضا نفسش رو با صدا بیرون داد و
گفت:
+بیایید برید بیرون..
با ترس و لرز دست عاطفه رو گرفتم و رفتیم بیرون...علیرضا هم اومد بیرون...
دستش رو لایِ موهاش کرد و رو به عاطفه گفت:
+چی میخواستید ؟
عاطفه+تسبیح میخواستم.. گفتم خانوم ها مشغول باشن
+میارم برات، برو برای ساجده خانم یک لیوان آب قند بیار ترسیده...
منظورش من بودم...من بیشتر چندشم شده بود...علیرضا رفت تو زیر زمین.. عاطفه هم رفت بالا برام آب قند بیاره
نشستم گوشه ی پله و عاطفه با آب برگشت.
+ساجده اینجا موش نداره چی اومد رو پات
_چمیدونم بابا
خیلی سعی می کرد جلوی خندیدن اش رو بگیره..
+وایی قیافت دیدنی بود
_خیلی چندشم شد
علیرضا از زیرزمین اومد بیرون...جعبه مکعبی شکلی که دستش بود رو داد به عاطفه
+این هم تسبیح، برید بالا دیگه
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_27
عاطفه چشمی گفت و روسریش رو مرتب کرد....جعبه رو گرفت و رفتیم بالا
تسبیح هارو پخش کردیم و عاطفه هم برای هر کس توضیح میداد که ذکر برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) هست ...خانوم ها هم استقبال کردن و شروع کردن به ذکر گفتن
،،،،،،
«علیرضا»
سه شبِ مراسم هیئت تموم شده بود...قرار بود فردا صبح امیر بیاد دنبال عمه...امروز بابارو بردم دکتر دارو هاشو عوض کرد طبق معمول سر زنشش کرد که چرا کپسول اکسیژن استفاده نمی کنه
تو راه خونه بودیم که گوشیم زنگ خورد
_سلام
جانم عاطفه؟
+سلام داداش ،میگم فهمیدی که عمه فردا میره
_اره خب!
+خب من ساجده رو اینجا نگه داشتم تا خوش بگذرونه...ولی همش من کتابخونه بودم.
_خب !!
+میگم میشه امشب مارو ببری گردش ؟
امشب با رسول قرار داشتم میخواستم بریم خلاف سنگین کنیم..ساندویج دَبل با نوشابه سیاه خانواده... ولی چه میشه کرد عاطفه اس دیگه
_باشه بریم فقط ساعتشو بگو
+بعد شام بریم
_چشم کاری نداری ، برو به درست برس
پشت فرمون هستم
+بابا هم هست ؟
_آره عزیزم..اینجاست
+بگو خیلی دوسش دارم
نگاهی به بابا کردم
+بابا عاطفه میگه دوستْ دارم
بابا خنده ای کرد گفت:
-پدر صلواتی ،بگو منم دوسش دارم
خلاصه یک فضا عارفانه عاشقانه ای بین بابا و عاطفه بود...
،،،،،،
بعد شام با دختر ها سوار ماشین شدیم.
عاطفه +خب کجا بریم ساجده امشب هر جا که دوست داری بگو بریم
+نمیدونم عاطفه من که اینجارو بلد نیستم
حنین با ذوق کودکانه ای گفت:
+شهر بازی
وقتی بقیه هم موافقت کردند رفتیم طرف شهربازی...
از ماشین پیدا شدیم...دستِ حنین رو گرفتم و وارد شهر بازی شدیم...عاطفه و دختر حاج صادق روی نیمکت نشستند... برای حنین بلیط گرفتم تا ببرمش وسیله بازی هارو سوار بشه.
قرار شد سوار تونل وحشت بشیم...بلیط هارو گرفتم و هر کس تو جایگاه خودش قرار گرفت...من و حنین تو واگن پشت سر دخترا نشستیم.
عاطفه+ساجده می ترسی!؟
+نه اصلا
عاطفه با خنده ی آرومی گفت :
مشخصه اصلا انقد سفت چسبیدی به من
حنین از اول که رفتیم تا آخر کیف کرد و من هم از شادی اون لذت می بردم...
رفتیم طرف ماشین
+داداش
_جانم
+میشه پشمک بخری از اینا ک میره تو دستگاه
_زشته عاطفه تو خیابون
عاطفه هم هیچی نگفت و سوار ماشین شدیم..
رو بهشون گفتم
_شما بشینید.. من و حنین الان میایم
رفتیم سمت آقایی که پشمک میفروخت و سه تا پشمک گرفتم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_28
با حنین برگشتیم توماشین.....عاطفه با ذوق پشمک هارو ازم گرفت و من به این ذوق های خواهرم سری تکان دادم...هیچوقت دوست نداشتم عاطفه رو برَنجونم ولی بعضی از رفتار ها جلوی دیگران غلطه.
ماشین و روشن کردم و راه افتادم...
_خب مقصد بعدی!؟
+بریم گلزار داداش؟!
_آخ که حرف دلمو زدی آبجی
چند وقتی میشد سر به رفقآم نزده بودم... دلم پر می کشید برای یک خلوت تو گلزار...ببخشید که من بی معرفتم رفقآ
عاطفه+ساجده نظرت چیه بریم ؟
+برای چی بریم ؟
+ساجده،، یک حالِ خوبی داره...مطمئن باش پشیمون نمیشی.
"ساجده"
شانه ای بالا انداختم
_بریم من حرفی ندارم
عاطفه سری تکان داد
+ایول
من و عاطفه عقب کنار همنشسته بودیم و طبق معمول حنین جلو
از ماشین پیاده شدیم و وارد گلزار شهدا شدیم.
_آخیش...چقد هوا خوبه..
+ساجده صبح ها باید بیایی...دم صبح اینجارو میشورن انقد خوبه که نمی دونه...خلوت تر هم هست..می دونی ساجده قصد دارم بعد از کنکور ، ی روزی رنگ بخرم...بیام نوشته های روی مزار شهدا رو که کم رنگ شده ، پررنگ کنم.
نظرت؟
_من کلی رنگ و اینا دارم به خاطر رشته ام...فکر کنم بدردت بخوره ها!
+واقعا..خب پس خودتم باید بیایی ها
لبخندی زدم و گفتم:
چششششم
عاطفه هم به دنبال خنده ی من لبخندی زد و گفت :
چشمت بی گناه
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...علیرضا و حنین باهم سرِ یک مزار نشسته بودند...مزاری که از بقیه ی مزارها بزرگتر بود.
+مزار شهید زین الدینِ....فرمانده لشکر علی ابن ابی طالب...بیا ماهم بریم
با عاطفه به سمت مزار رفتیم...علیرضا با حضور ما از اونجا بلند شد.
با عاطفه سر مزار نشستیم...عاطفه دست کشید روی مزار رو به من گفت:
+فکر کن اینجا یک عده هستند که اگرچه ما هنوز به دنیا نیومده بودیم...ولی به خاطر ما رفتن....به خاطر کشورشون...ناموسشون...بدون هیچ چشم داشتی
مانتوم رو مرتب کرد و چهار زانو روی زمین نشستم.
_خب به قول یکی از دوستام پولشو میگرفتن دیگه!
عاطفه خیره به مزار شهید زین الدین ، با لحن آرومی گفت:
+ساجده این حرف تهِ بی انصافیه....ببین بزار اینجوری بگم
مثلا ما تویِ یک خونه ی قدیمی ساخت زندگی می کنیم ... یک روز یک زلزله ی خیلی بزرگی میاد و میگن اصلا وارد خونه هاتون نشید چون پس لرزه ی خطرناک تری داره....بعد من میام به تو میگم بهت انقد میلیون میدم برو تو خونه
تو میری؟؟ وقتی اصلا نمی دونی قراره چه اتفاقی برات بیوفته..اصلا به اون پول فکر می کنی؟؟
از این حرف عاطفه خنده ام گرفت...واقعا آدم رو قانع می کرد
عاطفه که لبخند منو دید با خنده گفت:
+حالا من هرچقدر هم مبلغ و ببرم بالا...ارزش داره
نه خواهرِ من
اصلا یک نگاه به زندگی شهدا بندازیم..میبینیم که اصلا مادیات براشون ارزشی نداشته...
چی بگم دیگه...
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و با لبخند به عاطفه نگاه کردم.
عاطفه سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد.
+چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
خنده ام پهن تر شد...
_دمت گرم...خیلی خوب گفتی
میگم من تو شیراز با بچه ها...طرح شهید زین الدین رو رویِ دیوار شهرمون کشیدیم
+وای ساجده این خیلی خوبههه...طراحی های دیگه هم داری؟
_آره دارم...ولی مثل این نه
عاطفه لبخندی زد و باهم فاتحه ای خوندیم....باهم روی نیمکت جلویِ مزار نشستیم...بعد از مدتی برگشتیم خونه.
،،،،،
کلیپس ام رو باز کردم و موهام رو آزادانه رها کردم... دراز کشیدم و عاطفه هم کنارم دراز کشید.
خب!باید خواسته ی امیر رو باهاش درمیون بزارم..
یه پهلو چرخیدم و دستش رو گرفتم.
_میگم عاطفه؟
+هوم
_آی آی دیدی؟
دستش رو گرفت جلوی دهنش
+بیا ساجده خانم...انقد هوم هوم کردی منم یاد گرفتم..
زدم زیر خنده و عاطفه هم ریز خندید.
_عاطفه نظرت در مورد امیر چیه؟
+چی!؟
_میگم این آقا امیر ما چجوریاس به نظرت!؟
+خب چی بگم من! خیلی مرد پخته و خوبیه...آدم موفقیه...از نظر اجتماعی و شغلی هم توی جامعه ، موقعیت خوبی داره
بعد هم لبخندی زد و گفت:
+نا سلامتی دکترِ این مملکته ها
حالا من که خیلی نمیشناسمشون...چند بار بیشتر ندیدمش
نگاه اندر سفیهی به من انداخت.
با یک لبخند دندون نما بهش خیره شدم.
+فکر کنم وقت خوابت گذشته...بگیر بخواب
تویِ جاش نشست و همینطور که با بطری آب بالا سرش وضو میگرفت گفتم:
_نمیخوای ازدواج کنی؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_30
ی سیب از تو یخچال برداشتم و روی مبل لم دادم....همینطور که سیب ام رو گاز می زدم...سجاد گوشی به دست اومد سمت مبل.... معلوم بود داره با گلرخ حرف می زنه...همینطور که رویِ مبل میشست گفت:
+حالت بهتره
.....
باشه عزیزم...مراقب خودت باش
.....
سلام برسون خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ بی تفاوتی بهم کرد
رو بهش گفتم
_چیه سجاد خان....یِ جوری نگاه میکنی؟
+آخه مدل سیب خوردنتو نمیبینی....دلم برای اون کسی که گرفتارِ تو میشه میسوزه
_دقیقا ، منم اولش دلم برایِ گلرخ کباب بود
ی گاز گنده از سیب ام زدم...سجاد چشم غره ای بهم رفت و گفت:
+بزنم تو ملاجت خواهر گلم
_بنظرت منم وایمیستم نگاهت میکنم برادر گلم!؟
یهو بلند شد اومد سمتم...دستش رو لای موهام کرد همشون ریخت....میدونست از این کار بدم میاد... شروع کردم به جیغ کشیدن
صدایِ گوشی تلفن بلند شد... مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو به ما گفت:
+خجالت بکشید....دو دیقه ساکت بشید ببینم کیه
ما هم با غضب مامان ساکت شدیم....البته من برای اینکه ببینم کی پشت خطه سکوت اختیار کردم
+الو سلام
......
+خوب هستین؟ نسرین خانم خوبه
امیر چطوره؟؟
......
+نمیدونم شاید شارژ نداره
......
+مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشن
.......
+سلام برسونید خدانگه دار
تلفن رو که گذاشت سر جاش گفتم:
_کی بود مامان ؟
نگاهی بهم کرد
-عمو محمد
+خب ؟
+خب به جمالت...خداروشکر همه چی جور شده و آزمایش هاشونم درست بوده .... احتمالا نیمه شعبان هم عقدشونه
+واییییی واقعا
سجاد رو کرد بهم و گفت:
+تو چرا انقد ذوق داری
_نمی دونم
خیلی خوشحال بودم از طرفی داشت عروس میشد...دوباره میرفتیم قم....حنین رو میدیدم...مراسم در پیش داشتیم...خلاصه که کلی برنامه داشتم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_29
+نمیفهمم چی میگی ساجده
بالشت رو برداشتم و گذاشتم روی پاهام و خودم رو روش انداختم.
_ببین پسر عموی من از تو خوشش اومده..
چشمکی بهش زدم و گفتم:
میخواد تو بشی خانومش
اول از همه هم میخواد نظر تورو بدونه
+بخوابیم دیگه دیر وقته
_اع عاطفه...من باید فردا برگردم شیراز از تو جواب نگرفته باشم امیر می کشتم.
+ببین ساجده
من امسال کنکور دارم و نمی تونم به این موضوع فکر کنم..فعلا فکرم درگیر درس و کنکورمه
حس کردم اگر زیاد تر از این پاپیچ اش بشم ناراحت میشه
_میفهمم عزیزم...خب بخوابیم دیگه
شما که فردا صبح باید بری کتابخونه و منم عازم شیرازم.
چراغ هارو خاموش کردیم و خوابیدیم
،،،،،،،،،،
_فاطمه دیگه کاری نداری؟
+اع ساجده دلت میاد آخه !! تازه میخوام از کلاس گیتارم برات بگم
_نه قربونت برم...تو چطور انقدر حرف میزنی آخه
صدایِ تلفن خونمون بلند شد...نفس راحتی کشیدم
_فاطمه تلفن خونمون داره زنگ میخوره...من باید برم
+ساجده خیلی پرویی برو تا بعد
خنده ای کردم و خداحافظی کردم...سریع بلند شدم تا برم پایین و تلفن خونمون رو جواب بدم.
_الو سلام
+سلام دختر گلم.. چطوری مادر ؟
_خوبم صنوبر بانو .. خیلی دلم برات تنگ شده تو خوبی؟
+الحمدالله مادر...زنگ زدم بگم شب بیایید اینجا
_امروز که جمعه نیست! چرا؟
+خیره گلم...یادت نره ها
_چشم
+کاری نداری ؟
_نه صنوبر بانو... خداحافظ
تلفن و گذاشتم سرِجاش.
در خونه باز شد و مامان با دست پر از خرید اومد تو
+بیا ساجده اینارو بگیر
رفتم جلو کیسه های خرید رو از دست مامان گرفتم...گذاشتمشون رو میز
_میگم مامان...امشب خونه مامان خاتون دعوتیم
+چه خبره؟
_نمیدونم...گفت خیره
+الله اَعلم
وسایل هارو جا به جا کردم و رفتم بالا تو اتاقم.
،،،،،،،
چراغ هارو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم...امشب فهمیدم منظور صنوربانو از خیر چیه...خواستگاری امیر از عاطفه....زن عمو می گفت صحبت های اولیه انجام شده و برای بله برون و عقد قراره یک مختصر مراسمی برگزار کنند.
یاد اون روزی که با امیر و مامان خاتون داشتیم از قم بر می گشتیم افتادم....وقتی مامان خاتون خواب بود بهش گفتم که عاطفه گفته بعد کنکور بهش فکر می کنه...حسابی کیف اش کوک شده بود....الانم چند وقتی از کنکور عاطفه گذشته و مراسم هارو رسمی تر کردند....یادم باشه فردا حتما بهش زنگ بزنم...بی معرفت به من خبر نداد اصلا
،،،،،،،
گوشی رو رویِ آیفون گذاشتم و مشغول لاک زدن شدم....بعد از چند تا بوق جواب داد و صدای محجوبش اومد
+سلام ساجده
_سلام علیکم...ساجده کیه؟ مگه شما ساجده ای هم میشناسی خانم...انگار نه انگار من باعث وصلت شما دوتا کفتر عاشق شدم...مثلا دوستی گفتن رفیقی گفتن
انقدر پشت سر هم ردیف کرده بودم که خودمم هنگ کردم
یک لحظه سکوت کردم و هردو بلند زدیم زیرِ خنده
+چی شده ساجده ی ما آمپر پَرونده
_چی شده؟ نه واقعا چی شده
عاطفه همینطور می خندید
_الهی که خوشبخت بشی...خیلی برات خوشحالم
میگم من لباس چی بپوشم
+از دست تو...میبری..میدوزی..بزار ببینم چی میشه
شوخی رو کنار گذاشتم و گفتم:
جواب آخر پایِ خودته عزیزم...اما امیر واقعا پسر خوبیه
دیگه چه خبر زندایی خوبه؟ حنین من چطوره؟
+همه خوبن عزیزدلم....شما خوبید؟
_خوب...کنکور چطور بود؟
+الهی شکر..بد نبود باید تا اومدن نتایج صبر کنیم...اما خیلی اذیتم کرد ان شاالله هرچی خیره بشه
_امیدوارم که به هدفت برسی ... خب دیگه کاری نداری؟
راستی آخر هفته یارِت با خانواده خدمت میرسن
+از دست تو ساجده.. سلام برسون به همه
_خداحافظظظ
+یاعلی مدد
گوشی رو قطع کردم و کتاب عارفانه رو برداشتم...قبل رفتنم از عاطفه قرض گرفتم تا بخونم اش
یک دفترچه برای خودم کنار گذاشته بودم و تیکه های قشنگ اش رو می نوشتم...بعضی هاشون رو هم با خط خوش می نوشتم و قاب می کردم.
"خیلی کار های بچگانه که در شأن تو نیست انجام می دهی
آن ها را کمتر کن ان شاءالله پیروز میشوی"*
،،،،،،،
*کتاب عارفانه،شهید احمدعلی نیری
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است