eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
124 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
··|🗣😂|·· 😁 محافظ تعریف میکرد: میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. میگفت بعدچندکیلومتر رسیدیم‌به یک دژبانی که یک سرباز 💂🏻‍♂انجا بود تا آقا رو دید هول شد.😨 زنگ ‌زد📞 مرکزشون‌ گفت‌که یه‌شخصیت اومده اینجا.. از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!! گفت نمیدونم کیه ولی‌گویاکه آدم خیلی‌مهمیه که آقای رانندشه!!🤯😂🤦🏻‍♂ ✍🏻این‌لطیفه روحضرت آقاتوجمعی بیان کردند وگفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین‌شود. 📚برگرفته از خاطرات 😅
😂 اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس😉😉 اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس!😁😁 کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس!😜😜 افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!🤔😊 او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) 😍😂
😂 اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس😉😉 اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس!😁😁 کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس!😜😜 افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!🤔😊 او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) 😍😂
😂 😆 🔸 برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی‌سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم🧐 کد رمز آب هم ۲۵۶ بود 🌊 من هم بی‌سیم‌چی بودم! چندین‌بار با بی‌سیم اعلام کردم که ۲۵۶ بفرستید. اما خبری نشد😢 بازهم اعلام کردم برادرا تدارکات ۲۵۶ تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد😥 تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی‌شده بودم و متوجه نبودم بی‌سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم ۲۵۶ بفرستید بچه‌ها از تشنگی مردند😡 تا اینو گفتم همه بچه‌ها زدند زیر خنده و گفتند باصفا کد رمز رو که لو دادی🤣🤣 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه‌ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😁😂
«❤️📕» - یه‌روزفَرماندِه‌گردانِمون‌بِه‌بَهانه‌دادن‌پَتو هَمه‌بَچهاروجَمع‌كردوبـٰاصِدای‌بُلند گفت:«كی‌خَسته‌است؟» گُفتیم:«دُشمن✌️🏼» صِدازد:«كی‌ناراضیه؟» بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼» دوبارِه‌باصِدای‌بلند‌صِدازد:«كی‌سَردِشه؟» ماهَم‌باصِدای‌بلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼» بَعدِش‌فَرماندمون‌گفت: «خوب‌دمَتون‌گَرم✋🏼، حالاكِه‌سَردتون‌نیست مۍخواستَم‌بِگم‌كه پَتوبه‌گِردان‌مـٰانَرسیده!😁😂» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😂 رفـیقم مـیگفت لـب مـرز یہ داعـشے رو دسـتگیر ڪردیم... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ۱۱ مــن رو بکشــید تا نـهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورمــ😌 اینـام لج ڪردن سـاعتــ۲ کشــتنش گــفــتــن حــالــا بــرو ظرفاشون رو بشـور😂😂
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ 😢ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ! 😌 – ﺍﺧﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟ ☹ ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ!! ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ :) ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ🤣 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! 🚶‍♂🚶‍♂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… ✨"
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم؟😁😜 با تعجب پرسید "چه طوری؟😃 🗣به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم "الله اکبر" 👀دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و 👥شروع کردند به تکبیر گفتن. 🗣وسط تکبیر،فریاد زدم. "صدام کشته شد." ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کرده‌اند به تکبیر گفتن😃😁 آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه،🙃😉 نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🙄😯 عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد.😬😓
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟] رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ! باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم((:
😂🤣 يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: بابا چرا اين آقا يه پا نداره🤔 بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره🙄 بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود🧔🏿. به شب گفته بود در نيا من هستم. پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟ گفتم: چرا پسرم! پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟ منم كم نياوردم و گفتم: باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
😂 دو تا بچه بسیجی یه عراقیِ درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه گفتم : چطوری اسیرش کردین؟ باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مثل اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده متاسفانه تشنگی بهش فشار آورده و با لباس های بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟ گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد اینطوری لو رفت ..