··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
محافظ #امام_خامنه_ای تعریف میکرد:
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.
توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
میگفت بعدچندکیلومتر رسیدیمبه یک دژبانی که یک سرباز 💂🏻♂انجا بود تا آقا رو دید هول شد.😨
زنگ زد📞 مرکزشون گفتکه یهشخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟!!
گفت نمیدونم کیه ولیگویاکه آدم خیلیمهمیه که آقای #خامنه_ای رانندشه!!🤯😂🤦🏻♂
✍🏻اینلطیفه روحضرت آقاتوجمعی بیان کردند وگفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهینشود.
📚برگرفته از خاطرات #رهبری
#خنده_حلآل 😅
#طنز_جبهه😂
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل کجایی؟!
- بندر عباس😉😉
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس!😁😁
کجا اسیر شدی؟!
- دشت عباس!😜😜
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!🤔😊
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) 😍😂
#طنز_جبهه😂
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل کجایی؟!
- بندر عباس😉😉
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس!😁😁
کجا اسیر شدی؟!
- دشت عباس!😜😜
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!🤔😊
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) 😍😂
😂 #طنز_جبهه
😆 #ویتامین_خنده
🔸 برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بیسیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم🧐 کد رمز آب هم ۲۵۶ بود 🌊 من هم بیسیمچی بودم! چندینبار با بیسیم اعلام کردم که ۲۵۶ بفرستید.
اما خبری نشد😢 بازهم اعلام کردم برادرا تدارکات ۲۵۶ تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد😥 تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانیشده بودم و متوجه نبودم بیسیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم ۲۵۶ بفرستید بچهها از تشنگی مردند😡
تا اینو گفتم همه بچهها زدند زیر خنده و گفتند باصفا کد رمز رو که لو دادی🤣🤣 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچهها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😁😂
«❤️📕»
-
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:«دُشمن✌️🏼»
صِدازد:«كیناراضیه؟»
بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼»
دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟»
ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼»
بَعدِشفَرماندمونگفت:
«خوبدمَتونگَرم✋🏼،
حالاكِهسَردتوننیست
مۍخواستَمبِگمكه
پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂»
#طنـز_جبهہ
#طنز_جبهه 😂
رفـیقم مـیگفت لـب مـرز یہ داعـشے رو دسـتگیر ڪردیم...
داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ۱۱ مــن رو بکشــید تا نـهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورمــ😌
اینـام لج ڪردن سـاعتــ۲ کشــتنش گــفــتــن حــالــا بــرو ظرفاشون رو بشـور😂😂
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ،
ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ 😢ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ! 😌
– ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟ ☹
ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ،
ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ!!
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ :)
ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ🤣
ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! 🚶♂🚶♂
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…
#طنز_جبهه✨"
#طنز_جبهه
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم؟😁😜
با تعجب پرسید "چه طوری؟😃
🗣به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم "الله اکبر"
👀دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و 👥شروع کردند به تکبیر گفتن.
🗣وسط تکبیر،فریاد زدم.
"صدام کشته شد."
ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کردهاند به تکبیر گفتن😃😁
آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه،🙃😉 نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🙄😯
عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد.😬😓
#طنز_جبهه
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره
يھ روز يكۍ از بچہها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]
رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ!
باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست!
ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم((:
#طنز_جبهه😂🤣
#بچه_وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره🤔
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره🙄
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود🧔🏿. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم: چرا پسرم!
پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
#طنز_جبهه #شربت_شهادت😂
دو تا بچه بسیجی یه عراقیِ درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مثل اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
متاسفانه تشنگی بهش فشار آورده و با لباس های بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت ..