✨#مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمت سوم
همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم:
-محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم...
دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت:
-عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی...
چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم:
-الان خوبی؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم...
-پس بخند.
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار.
-چشم.
...
نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم:
-امشب... بهترین شب زندگیمه...
نیمه لبخندی زدو گفت:
-فاطمه زهرا؟؟
-بله؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟
-جان؟
-صدام کردی...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-خیلی دوسِت دارم.
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه...
-درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها می ساختیم...حالا تو حقیقت می بینیم...
-ان شاءالله...محمدرضا؟
-بله؟
-دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم...
-چه قولی؟؟
...
ادامه دارد...
🔥😎چیه یه جوری خوندی انگار قراره همه ی رمان و برات بگم😜😁🖇️
🤓🧐بیا داخل کانالش خودت بخون📖♥️🌵
🎬🥇یعنی انقدر رمانش قشنگ و پر حاشیه که دلت نمیاد نخونیش🏔🏖
کلیییی رمان میذارن🖇️ با انواع ژانر💭⏰،،اگه نظری داشتی میتونی به مدیرش بگی💊📚🔥 @shahid_123🌋🪄
💰💸💎بدو تا پاک نشد⏳❄️🌊
🎨🪄•ࢪفیقونہ❥︎𝒎𝒂𝒓𝒕𝒚𝒓•🖇️😎♥️
✏️🖇️https://eitaa.com/martyr319💊📚