ڪجای مسیر باد ایستادھاۍ عزیـزم
کهـ بوۍ مهربانـےاتــ مۍآید 🌊
و تمـام وجـودام را
لبریز از شمیـم یـاس و نرگـس میڪند..♥️
- مهدےجانم!'
بر گِلنشستھایمبدونحضورتان . .
اےناخداۍکِشتۍطوفانزدھبیا(:🌸
مثلفࢪشتھ|.•
پرنده خیال را در آسمان شهدا رها کن
بگذار از زمان و مکان فراتر برود
پر باز کند تا پرواز کند...🕊💚
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۶
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود. گوشهای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو بهم میآیند.
تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی:
- من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم
و مرا پشت سرت به آشپزخانه میکشی. کنار میز میایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی. سرم را پایین میاندازم.
- ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی:
- خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم!
- میدونم..
- اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتما میره تو شناسنامهات
با تعجب نگاهت میکنم:
- خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه!
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
- من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من از اول دوستت داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش در حقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. به خاطر روند طی شدهاس. اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی، حس میکنم صدایت میلرزد:
- ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم.
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی!
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسر همیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمیآورم و روی صندلی پشت میز وا میروم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۷
از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو میآورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش…
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم….
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟…
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که…
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من…
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه…
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینکارو میکنیم…
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید:
_ سلام علیکم!” این را خطاب به
پدر و مادرم میگوید”
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۸
عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟!
پدرم - و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا: - میدونم پدر عزیز…من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم: - بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا: - بله خب بارضایت خودشه!
پدرم: - من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج آقا لبخند میزند و میگوید
- چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میاندازد و میگوید:
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم: - حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج آقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره. اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم:
- استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواستهام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب در آمد ”
در فاصله بین بحثهای دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید میآورد. مادرم که کوتاه آمده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید:
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین میآید
پدرم پوزخند میزند
- عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین آقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دستهایش را بهم میمالد و میگوید: - خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگتر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم میبوسند. از شوق گریهام میگیرد. هرسه با هم به هال میرویم. روی مبل نشستهای با کت و شلوار نظامی! خندهام میگیرد. عجب دامادی!
سر به زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشستهای…و من میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی:
- چه ماه شدی ریحانم!
با خجالت ریز میخندم:
- ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد:
- مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو میخندیم. حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند.
- بسم الله الرحمن الرحیم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۰
با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! “خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است… خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم…میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من…باتو!
جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش
بچم به سلامت بره …
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد ” چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟…خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده….بوی خداحافظی برای همیشه”
حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم…کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی…اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی
_ حلال کنید….
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۹
خدایا ازتو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..
و الان ….
با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.
به خودم می آیم که
_ ایاوکیلم؟…
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم:
_ مرسی بابا…مرسی مامان.
و بعد بلند جواب میدهم
_ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و…و اقا امام زمان عج بله!
دستم رادردستت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان…
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس…
دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت
_ اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟…پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم رانشانت میدهم
_ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه!
ذوق میکنی
_ همممم…قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
بالحن معنی داری زیر لب میگویی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید ازتو میگویم ان شاءالله.
همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی
_ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا…..
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟….مگه میشه؟
_ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#حجاب
#چادرانه 🌸
بچه بود👧🏻 #چادر •°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند:
بچه است نمی فهمد...
بزرگتر شد👩🏻 بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ...
همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند...
ازدواج کرد👰🏻 باز هم چـادر
•°{🖤}°•برسر داشت...
بازهم همه گفتند:
از ترس همسرش🧔🏻
چـادر•°{🖤}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...💔
ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضرت مـــادر (س)
نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...
میدونۍمَفهومِگناهچیہ؟!
هَرچیزۍڪِہبِہروحوجِسمِتو
ضَرربِرسونہ،گناهہ...
هَـــرچیزۍ...
بَراهَمینہڪِہمیگنگناهڪَردن،
یَعنۍخودزَنۍڪردن...
رِفیق...!
خُداانقَدردوستِتدارهڪِہ
نمیخوادهیــچضَرری
بِہتوبِرسہ((:♥️
بَراۍهَمینبَعضۍڪارهاروڪِہ
انجامدادنِشونباعثمیشہ
ضَررببینے،گناهاعلامڪَرده...
حواسِتباشہ
هیچگناهۍرو,
ڪوچیڪبِہحسابنَیـٰار.
وخودتوگولنَزن...
گناه،گناهِہ
-یهخداییداریم
کههرروزیکهگناههممیکنیم
بازنعمتشروبهمونمیده!
بازصبحپامیشیصدایاذانمیادداره
صداتمیکنه..
بازخداهمونخداست!
تازهمیگهخدایگناهکارهاهمهست..
شرمندشنیستیم؟
+سرتوبگیربالا
خدایموسی،خدایفرعونهمهست:
#خدایاشڪرت🌿
#تلنگر
برسهاونروز🌤
کهخستہازگناهامون 🥀
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم؛😭
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن🥀
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...💔
کِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہکُنم..؟!😭
🌺
🌺🌿
🌺🌿🌻
🌺🌿🌿🌿
🌺🌺🌺🌺🌺
💠میگفٺڪہ:
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
#ترڪگناه
#عجایبشہدا🌿
موقعخریدِجھیزیه،
خانومِفروشندهبهگوشیم
نگاهڪردوگفت:
اینعکسِڪدومشھیده؟!
خندیدموگفتم:هنوزشھیدنشُده!
عکسِشوهرمه(((:
|اززبانِهمسرشھید|
-شھیدمحمدحسینمحمدخانـے
#برشےازڪتابراضبابا •|💙|•
.
.
.
. گاهیغصهمیخورد ومیگفت :
. مامان؛ وقتےتوے خیابونیہصحنہ
. هایےرومےبینم؛باخودممےگم
. ایناچہجورے مےخوانجوابِخانواده
. شہداوجانبازا روبدن؟! اوناباظاهرے
. ڪہبراےخودشوندرست مےڪنن؛
. روے خونشہدا پامےذارن 💔. . .
بهنقلازمادرشہیدهراضیهکشاورز🎙
ڪلام_شهدا 🥀•
#چادرانہ🍬
براے«چـــادر»🦋
بایدبہآسماننگاہڪرد⛈
براےچادروحجابت🌜
بہڪنایہاطرافیانت 🌿
نگاہنڪن📌
«آسمانےشدن»بهاءدارد🏝
یادتباشد🌂
«بهشت»رابہبهاءمیدهند🌸
نہبہبهانہ✖
#چادرانه
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!
تـوخجـالتنمیکـشی؟!😇
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد
راحـتاشـکامـامزمـانترودر
مـیاریوچـوبحـراج
بـہقشنگـیاتمـیزنی؟!🌹
🌸⃟♥️ ⃟ ⃟❁