eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
134 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از شهدا بہ شما : الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢 قرارمون این نبود....😔 قرارمون بـےحجابـے نبود...🥀 بےغیرتے نبود....🥀 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامہ بدید...💔 اما دارید « راحت » ادامہ میدید... چفیہ هامون خونے شد 😭 تا چادرتون خاکے نشہ... عکس ماها رو میبینید... ولے برعکس ما عمل میکنید...😞 حرف آخر : این رسمش نبود..‌.😞 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
••🌸🎋•• ○ازش‌پرسیدن‌سختت‌نیست‌ ○بچہ‌ڪوچیڪ‌ول‌مےڪنےمیرےسوریہ؟! ○گفت: ○خودمو‌،زنم‌،بچہ‌ام‌،همہ‌هفت‌جد‌آبادم ○فداےیڪ‌ڪاشےحرم‌حضرت‌زینب(س) -شہیدمصطفےصدرزاده🌱 ‎‌‌‎‌‎‎‌‌.
••🍓🌿•• مثلِ‌گندم‌باش‌عزیزِمن.. زیرخاک‌ببریمش‌رشدمیکنه، زیرسنگ‌بزاریمش‌آردمیشه، آتـش‌بزنیمش‌نـان‌میشه! یعنی‌تـوهـرشرایطی‌آرامـش‌خودتوحفظ‌کن؛ وسعی‌کن‌رشدکنی🧡🌱.. ‌.
تلنگر💥 نزاریم‌امساݪم‌مثݪ‌سال‌گذشتہ‌ بدون‌هدف‌وٺلاش‌‌و‌خودسازی بگذره... شاید‌از‌³¹³تا‌یار‌ فقط¹یار‌موندھ‌باشہ‌تا تڪمیل‌بشن‌یارهاۍ‌آقا...! پس‌خودتو‌بساز... بہ‌خودمون‌بیایم🙂
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۶ چشم‌های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرن‌ها هم طولانی‌تر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکی‌ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می‌آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید: _ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! … هر دو میخندیم ….خنده‌ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!… ادامه میدهد: _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها... تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی: _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم می‌چرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری! _ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم! میخندد: _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه… نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۷ خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه‌هایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می‌آیی و کف دستت را روی دیوار می‌گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم... نزدیکت می‌آیم..انقدر نزدیک که نفس‌های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می‌سوزاند. با دست آزادت چانه‌ام را میگیری و زل میزنی به چشم‌هایم…دلم میلرزد! _ دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشم‌هایم را می‌بندم. انگار می‌خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی‌ام را می‌بوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم: _ جونم!دلم برای خنده‌های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانه‌ام می‌گذاری، جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود… لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی… چهره‌ات لحظه‌ی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی. کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم…پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!! _ چی شده؟… _ چیزی نیست… از خودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟… پوزخندی میزنی: _ همه شهید شدن!!…من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشم‌هایم گرد میشود: _ یعنی چی؟… _ هیچی!!…برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می‌آیم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی‌ات،لجم میگیرد و اخم میکنم: _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره! لپم را میکشی: _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!! ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
¦→☀️••• •‌‌‌ ⭐️این حجاب ⭐️ضمانت امنیــــت من است. خواهـر خوبم معنےآزادی رو درست متوجه نشدی🙃 آزادی یعنی: مطمئن باشےاسیر نـــ👀ـگاه ناپـاکان نیستے☺️ ادعا نمیکنیم،ثابت میکنیم بهترین هستیم •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️¦←
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۹ نان تست بر می‌دارم ،تند تند رویش خامه می‌ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون می‌آیم و با قدم‌های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده‌ای و دکمه‌های پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می‌ایستم و نان را سمت دهانت می‌آورم.. _ بخور بخور! لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانه‌ی سرسری‌ات میزنی. _ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را به پایت می‌رساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می‌افتد! هر دو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه‌ها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمی‌داری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشم‌های پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه‌روی پنجره‌ی فولادش شفای بیماری‌ات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمی‌گردانی تا باقیمانده صبحانه‌ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمی‌گرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری: _ موش شدیا!! .. با پشت دست لپ‌های آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم: _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _ نخیرم موش شده!! سرت را پایین می‌آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند. لثه‌های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثه‌های فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🔔 ⚠️ 🌱نــــــــــوروز در راه 🚶است! و هــمه با تمام یقین، باورش ڪرده‌ایم باور ڪرده ایــم باید روزگار را از نــــو شـــروع ڪنیــم! جامه‌هایمان نو می‌شود غبار از چهره‌ی خانه هایـــمان تڪانده می شـود! اثاثِ اضافی و از ڪار افـــتاده از رده خارج می شــــود و... اما باز هم همه باهم دلِ وامانده مان را از خاطر بُــــرده ایم یادمان رفته آنقـدر غُــــبار ڪینه و منیّت و حـسادت و .... روی دلهایـــــــــمان نشسـته ڪه اشڪ چشـممان خشڪ شده است!! آنقدر نــمازهایمان تُـند و بی روح تمام میشود ڪه رنگ آرامـش از چـهره‌مان پـــریده است آنقــدر غـــرق نـــــوروز شده‌ایم ڪه↶↶ یادمان رفته «رجـب» ماهِ دل تڪانیِ اهلِ دل زودتــر از نــوروز، دربِ خانه هایــمان را خـــواهد زد! 👌ڪمی دورِ خودمان چرخ بزنیم و فڪر ڪنیم برای اسـتقبال از نـوروزِ دلهـ♡ــایمان آماده ایـــــم؟؟!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۸ سرم را کج میکنم: _ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ آره! نمی‌خواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ آره!! ولی سجاد جداخسته است! خودمم حالشو ندارم… اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمی‌خوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربه‌ای آرام به دستم میزنی: _ اووو حالا نرو تو فکر!!… تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی… _ آره!!… چشمهایت پر از بغض میشود: _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمی‌گردم…اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم: _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیکم می‌آیی و سرم را روی شانه‌ات می‌گذاری: _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی… سرم را از روی شانه‌ات برمی‌داری و خیره میشوم به لب‌هایت… لبهای ترک خورده میان ریش خسته‌ات که در هر حالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی… _ بیشتر بخند! نزدیکم می‌آیی و صدایت را بم و آرام میکنی: _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می‌آیی و صورتم را مریض گونه … ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۷۰ روبه رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه‌ات میگذاری. او هم موهایت را ازخدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا پایین میکند. لقمه‌ات را در دهانت می‌گذارم و بقیه دکمه‌های پیرهنت را میبندم. یقه‌ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفس‌هایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویز بر می‌دارم و پشتت می‌ایستم. محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه‌اش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی‌اش را به ما منتقل کند. قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه‌ات میگذارم… آرامش!!!! شانه‌هایت میلرزد! می‌فهمم که داری میخندی. همانطور که عبایت را روی شانه ات می‌اندازم میپرسم: _ چرا میخندی؟؟ _ چون تو این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد. روی پیشانی میزنم اااخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم. عمامه‌ی مشکی رنگت را بر می‌دارم و مقابلت می‌آیم. لب به دندان می‌گیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم: _ خب اینقدر سید ما خوبه.. همه دلشون تندتند عشق بازی میخواد سرت را کمی خم میکنی تا راحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت می‌چرخم..سر تا پایت را برانداز میکنم تو هم عصا به دست سعی میکنی بچرخی! دست‌هایم را بهم میزنم: _ وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمد رضا میپرسی: _ تو چی میگی بابا؟ بم میاد یانه؟ خوشگله؟… او هم با چشمهای گرد و مژه‌های بلندش خیره خیره نگاهت میکند. طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم. همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می‌افتد غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟… چیزی نمی‌پرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمی‌توانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله‌ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع از حرم… زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سر نوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی لاحول و لا قوه الا باالله می‌خوانم و آرام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ آره! استاد با عصاش!! میخندم: _ عصاشم میترسم چشم بزنن… لبخندت محو میشود: _ چشم خوردم ریحانه!.. چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم!!خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست… کمد لباسو دیدم لباس نظامیم هنوز توشه… نمی‌خواهم غصه خوردنت را ببینم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۷۱ بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند… همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم… _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی… خدابرات خواسته… برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!…. حتمن صلاح بوده! اصلن…اصلن… به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش… _ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!… مدافعِ … اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تا پیشانی‌ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو میکند در آغوشت!! میخندی: _ ای حسود!!!…. معنادار نگاهت میکنم: _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم را پایین می‌اندازم… یکدفعه بلند می‌گویم: _ وااای 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼