سـالروزشھادت
شھیدعلـیخلیلی♥!
گرامیباد . . .
#شھیدغیرت
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۰
نمیخوام هیچی بشنوم…هیچی!!
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحهی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد…تماس را رد میکنم
“برو بابا …”
کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.
” اه!! چقدر سیرسش!”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_ بله؟؟
_ سلام زن داداش!
با تردید میپرسم:
_ آقا سجاد؟
_ بله خودم هستم…خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!…اما اکتفا میکنم به یک کلمه
_ خوبم!!
_ میخوام ببینمتون!
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم:
_ چیزی شده؟؟
_ نه! اتفاق خاصی نیست…
” نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید”
_ مطمئنید؟….من الان خونه خودتونم!
_ جدی؟؟؟.. تا پنج دقیقه دیگه میرسم
_ میشه یکم از کارتون رو بگید
_ نه!…میام میگم فعلا یا علی زن داداش
و پیش از آنکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد…
“انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو از کجا آورده!!!”
با فکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و درحیاط میدود. هر از گاهی هم از کمردرد ناله میکند. به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونهی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخندد و میگوید:
_ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را به جای لبخند کج میکنم فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیر را در پیش دستی میگذارد.
زنگ در خانه زده میشود.
_ من باز میکنم
این را در حالی میگویم که چادرم را روی سرم میاندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم: _ کیه؟
_ منم !…
خودش است! در را باز میکنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته…
وحشت زده میپرسم
_ چی شده؟
آهسته میگوید:
_ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه…
قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم میرسد..
_ علی!!؟؟؟…علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد…
_ نه! برید …
پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین آقا میپرسد: _ کیه بابا؟؟..
_ اقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا …
“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه میکنم…
چیزی به سرم میزند:
_ مامان زهرا!؟…آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ آب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید:
_ آره ! شربت آبلیمو میچسبه…بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
_ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه!
_ خداحفظت کنه !
در راهرو میایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان میدهد:
_ بیاید اینجا…
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به آشپزخانه
میآید. یک پارچ از کابینت برمیدارم
_ من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم:
_ اصلا چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم میآید، پارچ را از دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_ راستش…اولا حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم….دوما فکر کردم شاید بهتره اول به شما بگم!…شاید خود علی راضی تر باشه.. اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم…حس کردم همسر از همه نزدیک تره طاقتم تمام میشود:
_ میشه سریع بگید …
سرش را پایین میاندازد. با انگشتان دستش بازی میکند…یک لحظه نگاهم میکند…”خدایا چرا گریه میکنه..”
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۲
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند…
همگی سربه زیر اشک میریزند..
نفراتی که اخر
ازهمه پشت سرشان می ایند…تورا روی شانه میکشند.
“دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش…محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند…سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده…ازگوشه ای میشنوم.
_ برادرش روشو باز کنه!
به تبعیت دنبالشان می ایم…نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند! نمیفهمم چه میشود….
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد…
چیزی نشده که!! فقط…
فقط تمام زندگیم رفته….
چیزی نشده…
فقط هستی من اینجا خوابیده…
مردی که براش جنگیدم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
||🌸💕||
#تـلـنگرانـہ
ازیاورانِمهدیبودوادبیاتدرسمیداد
بہخطِفاصلہمیگفت:خطتیرهچراڪه میدانستفاصلہگرفتنازمهدی(عج)
چقدرروزگارِآدمراتیرهمیڪند💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے ۔۔۔🌱
ماہ بے تکرار من🌟
بغض بے انکار من🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری امام حسینی 🥺🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقخوبونازنینمشهیدحسینمعزغلامی(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا مهدیِ مهررررربونم
گریه های آخر این کلیپو ببین...
یادته بعد از قطعِ تماس تصویری چقدر گریه کردم...
یادمه مامانمم نشست پا به پای من گریه کرد🥀
از گریه های جفتمون فیلم میگرفت
بدتر از من بلند گریه میکرد میگفت:
امیرعباس به بابامهدی بگو دلمون تنگ شده...
بگو...😭
بگو با مامان داریم گریه میکنیم
.
.
.
اونموقع تازه ۵۰ روز ندیده بودمت
و قرار بود ۱۰ روز دیگه از ماموریت بیای
اما حالا چی...
حالا دستمون به کجا بند شده
حالا با کی تصویری صحبت کنیم
حالا مامانم از گریه هامون فیلم بگیره به کی نشون بده...
بابامهدی
یِسال شدا…
یسال شد بغلم نکردی بگی جیگره بابا کیه کیه...😭
یسال خونه نیومدی تا بپرم بغلتو مثل همیشه باهام کُشتی بگیری…
مگه نمیگفتی میخام مثل خودم کشتی گیر بشی و گوشات بشکنه
چیشد…
الان همه چی برام حسرت شد...
خدایا
انقدر
دلم
برای
بابامهدیِ پر انرژی مهربونم تنگ شده
بابامهدی
جونِ مامان زهرا بغلم کن
همین😭🥀
بوقت آخرین شب نفسای بابامهدیم❤️
بوقت اولین سالگردِ بابامهدیم❤️
بوقت آوارگیِ منو مامان زهرام🥀
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_بختیاری
#ابوعباسم_درمون_قلبم❤️🩹
#مامانِ_امیرعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری امام زمانی😎💪
وصیتنامه ی شهید مهدی بختیاری
در سن هجده سالگی🌹
برادرانم یا خواهرانم
آرزوی شهادت داشتن به والله کافی نیست؛
زیرا برای رسیدن به آن باید خود را به آب و آتش زد
باید لایق شهادت شد
باید غرور، کِبر ،ریا ،عصیان و همه ازمیان برود تا شهادت نصیبمان شود؛ به امید آن روز
اللهم الرزقنا توفیق شهادته
.میخواهم گمنام شوم ؛
زیرا به حضرت زهرا مادران شهدای گمنام را بعضی وقتها میبینم که چه میکشند و چه میکنند.
خدایا میخوام در این دنیا هیچکس مرا نشناسد...🕊
✍۱۳۸۸
پ.ن: دست خط شهید
╭═❁🍃๑ 🕊🌷🕊 ๑🍃❁═╮