خواهران مسجد قبا
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_195 حس کردم.. برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم.. حال
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_196
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم
(سلام. کجا بودی تو..
ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟)
نفسی عمیق کشید
( کجا داری میری؟؟ )
حالتش عادی نبود.
انگار بازیگری میکرد.
اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم.
همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد
( دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم..
دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن
ما هم با همونا رفتیم زیارت.. )
پوزخندی عصبی زدم
(فکر نمیکردم امیرمهدی
انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه
و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی.... )
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست
(پس حرفتون شده بود..
دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..)
با حرص چشمانم را بستم
(چیز مهمی نبود..
اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا..
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی؟؟
باهام میای یا برم؟؟ )
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟
(حسام یه نظامیه هاا..
فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن..
بیا استراحت کنیم،
فردا عازم ایرانیم.. )
رو به رویش ایستادم
( دانیال حالت خوبه؟؟ )
ادامه دارد...
@ghoba12