خواهران مسجد قبا
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_196 دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی ق
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_197
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد
( آره.. فقط سرم درد میکنه..)
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش..
نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم
(دانیال.. مشکلت چیه..؟؟
هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده
صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. )
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم.
زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم.
صدایم توان نداشت
( حسام چی شده، دانیال ؟؟)
اشک از کنار چشمش لیز خورد.
روبه رویم نشست و دستانم را گرفت
( هیچی.. هیچی به خدا..
فقط زخمی شده..
همین..
چیز خاصی نیست..
فردا منتقلش میکنن ایران..)
کلمات را بی وقفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ای..
آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد.
با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم.
(شهید شده، نه؟؟)
ادامه دارد...
@ghoba12