eitaa logo
فدائیان حرم(غلامان عباس ع)
73 دنبال‌کننده
973 عکس
63 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّهَ اللَّهِ فی اَرْضِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذی ضَمِنَهُ
🍃🌙..بِسم رَب شُهدا...🌙🍃 •|جُرم است زَمینگیری...⛓ اگَر بال و پری هَست... حِیف است بِمیریم....💔|• اگر باب شهادتی هست... جایی که میتونه حال دِلت رو خوب کنه...❤️🍃 #مزار_شهیدان_اسدی_و_جهانی @gholaman_abaas
یادت باشد⛔️ بسیجی تمام عمرش میجنگد! دردهـاومشکلات خستگی‌هاوبی‌خوابی هاباشدبرای قبرهایمان،آنجا برای سال‌ها استراحت خواهیم کرد💜✌️ 🌹 🌹 🆔 @gholaman_abaas
💠حاج حسین یکتا : 🌷بچه‌ها ! شهدا خوب تمرین کردن ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در آسید روح‌الله خمینی. ما تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در حضرت آقا.(همچون مدافعان حرم) 🆔 @gholaman_abaas
🌅 #پروفایل_شهدایی #شهید_حسین_هریری❤️ 🆔 @gholaman_abaas
🌅 #پروفایل_شهدایی #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری💛 🆔 @gholaman_abaas
🌺🍃🌺🍃🌺 🍃 #قرار_هر_شب_ما #سهم_هر_شخص فرستادن پنج صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) #هدیه به روح مطهر و پاک #شهید_محمد_اسدی❤ #شهید_مهدی_زین الدین💛 #شهید_مجید_زین_الدین💚 🆔 @gholaman_abaas
🔹یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و می رفت❗️ رسید به چراغ قرمز .📍 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله ...👌 خلاصه چراغ سبز شد 🍃 و ماشینا راه افتادن 🚗 و رفتن 🔸من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد یهو❓ حالتون خُب بود که❗️ یه نگاهی به من انداخت 👀 و گفت: 🗣 "مگه متوجه نشدی ؟ 😏 🔹پشت چراغ قرمزیه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن😒 من دیدم تو روز روشن☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌ به خودم گفتم چکار کنم؟! که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌 خاطره ای ازشهید مجید زین الدین 🆔 @gholaman_abaas
سالیان متمادی تلاش کردند تا بگویند حزب الله مقابل مردم قرار دارد باقدرت رسانه هایشان سعی کردند حزب الله را غیر مردمی جلوه دهند، رقیب هراسی کردند، پول پاشی کردند، تهدید کردند، ولی کارهایشان نتیجه نداد،حزب الله پیروز انتخابات لبنان شد، آن هم با اراده مردم فان حزب‌الله هم الغالبون✌️ 🆔 @gholaman_abaas
💛💚💜 #رمان 😍 #نسل_سوخته اثر طاهاایمانی 👈 داستان واقعی ست👉 💛💚💜 رمان #نسل_سوخته هرشب ساعت 22:15 کانال فدائیان حرم 😍 💛💚💜 @gholaman_abaas
(داستان واقعی) 💛💚💜 قسمت پنجاه و پنجم : دستخط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ... چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ... ادامه دارد.... 💛💚💜 @gholaman_abaas
(داستان واقعی) 💛💚💜 قسمت پنجاه و ششم : ساعت به وقت کربلا بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...   ادامه دارد.... 💛💚💜 @gholaman_abaas
(داستان واقعی) 💛💚💜 قسمت پنجاه و هفتم : محشری برای بی بی با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ... آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ... کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ... با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ... ادامه دارد.... 💛💚💜 @gholaman_abaas
(داستان واقعی) 💛💚💜 قسمت پنجاه و هشتم : تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ... ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلٰى مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظيمِ رَزِيَّتى ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... ـ من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... ـ بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... ـ بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... ـ میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ... ادامه دارد... 💛💚💜 @gholaman_abaas
💛💚💜 👈بامعرفی کانال به دوستانتان و دعوت به خواندن رمان درثواب آن شریک باشید👉 💛💚💜 @gholaman_abaas
💠 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّهَ اللَّهِ فی اَرْضِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذی ضَمِنَهُ
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 ای شهدا با یادشما دل سنگم نَـرم چشـمانم اشڪ بار و اعتقادم محڪم می شود در آرزوی آن روزی ڪه مثل شما پــروازڪنم #سلام_بر_شـ🌷ـهدا✋ 🆔 @gholaman_abaas
اگردر جست وجوی امام زمان(ع)هستے،او را در میان سربازانش بجوے،از نشانه های خاص آنان این است ڪه همچون نور،دیگران را ظاهر می ڪنند و خود را نمی بینند. 🌷سید مرتضی آوینی🌷 #شهید_محمد_اسدی #غلامِ عباس 🆔 @gholaman_abaas ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌅 #پروفایل 🆔 @gholaman_abaas
🌅 #پروفایل_شهدایی #شهید_جهاد_مغنیه💚 🆔 @gholaman_abaas
خرشان از پل گذشت به ریشتان هم خندیدن همانا که در برابر قطره‌قطره‌ی خون شهدای هسته‌ای که در این راه پایمال کردید در محضر خدا محکوم خواهید شد #ننگ_بر_روحانی 🆔 @gholama_abaas ─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
حاج محمد به رفیقات بگو یه ایران منتظرتونه نمیخواید برگردید؟؟💔 #شهید_محمد_بلباسی @gholaman_abaas
💛💚💜 #رمان 😍 #نسل_سوخته اثر طاهاایمانی 👈 داستان واقعی ست👉 💛💚💜 رمان #نسل_سوخته هرشب ساعت 22:15 کانال فدائیان حرم 😍 💛💚💜 @gholaman_abaas
(داستان واقعی) 💛💚💜 قسمت پنجاه و نهم : بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... ـ این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ... البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ... بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ... خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ... ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... ـ حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ... اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ... من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ... ادامه دارد... 💛💚💜 @gholaman_abaas