هوای بیمارستان اسیبم میزد.توفکرکارهام که پروژم عقب نیفته وواین پیشامد بستری اجباری تو بیمارستان. حالم خراب کرده بود.. در زد باروی بشاش امدداخل
رو دستش چندتاجلدکتاب.. نزاشت سوال پیچش کنم. سریع گفت: برات کتاب خریدم سرگرم بشی هوای کار ازسرت بیرون کنی.. بااینکه میخندید. ولی پف چشاش قرمزی چشاش... گریه کرده بود.. کم بیش از پرستاری فهمیدم تنها ارامشش تو بیهوشی هام... استاد نامیس!!به نام[ب_د] ꧁꧂
کسی که تونسته بود امین اروم کنه ومراقبش باشه(اینجابابت این بزرگ مردونگیش کمال تشکر میکنم)
شهید امین رحیمی مرد تو داری بود. بیشتر وقتش متمرکز کارش وکتاب خوندن ووصوت سخنرانیهای تربیتی معرفتی تو مسیر کارش... همه لحظاتش پر از زیبای بود...
زیبا بود که پر زد..
امشب تولد رفیق شهیدم هست..
چندسالی که تولدش پیشم بود. زیارت جمکران میرفتیم... تاسحر تومسجدوقتش میگذروند. حتما شب تولد.هرانسانی.. ازاسمان ویژه هدیه داریم و خودمون هواسمون نیستــــــــــ
#شهید_امین_رحیمی
تولدت مبارکـــــــــــــ 💛
#خاطرات_شهدای
#روای_گمنام
#تولد_شهیدسرباز_گمنام_امام_زمان_ع
دلتنگ کربلا
╭┅────────┅╮
🕌@deltangekarbalaa_3
╰┅────────┅╯
کت و شلواری برای شهادت
🔹️ کت و شلوار دامادیاش را خیلی دوست داشت. تمیز و نو در کمد نگه داشته بود.
◇ به بچههای سپاه میگفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیهی من برای شماست.»
🔹کت و شلوار دامادی *محمد حسن*، وقف بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید.
◇ هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند. جالبتر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛ به *شهادت* میرسید!
◇ به روایت: فاطمه فخار همسر شهید محمدحسن فایده
📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 73
🔹️ *محمد حسن* در زمان حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس دوبار زخمى شد؛ بار اوّل ۱۵ روز در بيمارستان اهواز بسترى شد و بار دوّم در حمله رمضان از ناحيه ساق پا زخمى شد كه دو هفته در بيمارستان ذوب آهن اصفهان بسترى بود.
◇ *شهید فایده* با همان پاى زخمى براى حضور در عملیات والفجر با توجه به مخالفت سپاه بیرجند، آمد و با ثبت نام از مشهد عازم جبهه شد.
◇ *این شهید* بزرگوار معاون تيپ و مسئول طرح و برنامه عمليّات بود كه در قرارگاه استقرار داشت که در روز ۲۲ ارديبهشت ماه سال ۱۳۶۲ بر اثر اصابت تركش به سر به درجه رفيع *شهادت* نايل آمد.
#خاطرات_شهدای
╭┅── ─ ┅╮
@gholch 🌹
╰┅── ─ ┅╯
می گفت نصفشب ساعت 11 _12بود بلند شدیم رفتیم امامزاده سر مزار شهید عباس دانشگر، متولی امامزاده اومد در رو باز کرد کشیدمش کنار باهاش صحبت کردم،گفت این شهید داستانش با همه فرق داره، گفتم چرا؟
گفت یه شب بیدار شدم صدای ضجه ای شنیدم، اومدم دیدم 4نفر اومدن داخل امامزده سر قبر این شهیدنشستند
گفتم شما چطور اومدین داخل، در که قفل بود،
گفتند داشتیم میرفتیم مشهد شنیده بودیم قبر شهید اینجاست اومدیم ديدیم در قفله، گفتیم عباس جان اینجوری آدم مهمون دعوت نمی کنه ها، یه دفعه صدای تِقّی اومد برگشتیم دیدیم قفل باز شده.... 😭
#نقل_از_استاد_رائفی_پور
#خاطرات_شهدای
╭┅── ─ ┅╮
@gholch 🌹
╰┅── ─ ┅╯