به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، از خدا مهربونتر هیچ کس نبود.
"یک روز عصر که هستی به کلاس نقاشی رفته بود، وقتی به خانه برگشت، دید مادر همه جای خانه را تمیز کرده است. روی میز پذیرایی یک گلدان پر از گل بود. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود.
هستی با خوشحالی به مادر نگاه کرد و گفت: «آخ جوووون مهمون داریم؟
مامان خندید و گفت: نخیرم، میخوایم بریم مهمونی.
مامان به سمت آشپزخانه رفت.
هستی که چشماش از تعجب گرد شده بود، با خودش گفت: یعنی قراره خونه کی بریم مهمانی؟ اگه قراره بریم مهمونی پس چرا برا گلدون گل خریدن؟ خونه چرا اینقدر تمیز شده؟
با همین فکرها به سمت اتاقش رفت تا کیف و لوازمش بگذارد.
هستی که خیلی گرسنه بود، یک نفس عمیق کشید و رو به عروسکش گفت: به به، عجب بوی خوبی.... من که خیلی گرسنمه، تو چی؟؟؟ اما مامان گفت، میخوایم بریم مهمونی! پس چرا مامان غذا درست میکنه!!!!!!
کمی به چشمهای عروسکش خیره شد و گفت: بهتره برم از خودِ مامانم بپرسم.
مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست میکرد.
هستی وارد شد و گفت:مامان مگه نمیخوایم بریم مهمونی؟
مامان گفت:بله.
هستی گفت: پس چرا دارین غذا درست میکنین؟
مامان خندید و گفت: اگه گفتی؟
هستی کمی فکر کرد و گفت: آهااااااان فهمیدم میخوایم غذامونم با خودمون ببریم مهمونی، خب بریم دیگه، من خیلی گشنمه، چیو باید ببرم؟
مامان یک لقمه غذا تو دهان هستی گذاشت و خندید و گفت: اینو بخور اینقدر حرف نزن. مهمونی همین جا توی خونه ی خودمونه دختر قشنگم.
هستی که دیگر گیج شده بود، لقمه را تند تند جوید و قورت داد و گفت: چی؟
همینجا؟
تو خونه ی خودمون؟
مادر لبخندی زد و گفت: آره عزیزم، توی خونه ی خودمون، ما مهمون خدا جون هستیم. امشب شب اول ماه رمضونه، ماه رمضونم ماه مهمونی خداجونه.
هستی که تازه فهمیده بود منظور مادر از مهمانی چیست، گفت: آهااااان، حالا فهمیدم. آخ جوووووون مهمونی، آخ جون سحری، آخ جون افطاری، آخ جون دورهمی...
آن شب وقتی مامان و بابا و هستی دورِ سفره ی شام نشسته بودند، تلویزیون گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، را به همه مسلمانان تبریک می گوییم»
یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا جون، فقط آدمایی که روزه میگیرن مهمون خداجون هستن؟» پدر گفت:« نه دخترم! شاید خیلی از آدما نتونن روزه بگیرن، مثل: بچه ها، آدمای مریض، پیرمردا و پیرزنا و مسافرا و بعضیای دیگه... اما همه شون تو این ماه قشنگ مهمون خدا جون هستن.» هستی گفت: «منم دوست دارم که روزه بگیرم!» مامان به هستی گفت: آفرین دخترم، تو هم میتونی تا تکلیف نشدی، تمرین روزه داری کنی.
#قصه
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
°•♡•°
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
1_1152704933.mp3
7.99M
ʚ•°🦋°•ɞ
دعــاے عهـــد⭐️
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
دعای عهد بخون... ❀❀
🎙با صدای آقای علی فانی🌼
⛅️الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَــرَج🌤
#پدر_مهربان 💫
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
هرروز یک زیارت عاشورا به نیت ظهور آقا❤️
روزی چند دقیقه برای آقا وقت بگذار🙏
#زیارت_عاشورا
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
💐روزے یڪ صفحہ از #قرآن ڪریم💐
✅به همراه ترجمه و تفسیر😍
🌟 #سوره_بقره
☘ #صفحه_18
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi