-1262215424_-212621.pdf
6.6M
🌞نام کتاب : زندگی حضرت معصومه سلام الله علیها💚💚
✍️نویسنده: حجت الاسلام سید محمد مهاجرانی
👦🏻مخاطب: دبستان
┄┄┅💫🍃🌸♥️🌸🍃💫┅┅┄
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
امام هادی علیه السلام.pdf
49.88M
📚کتاب بسیار زیبای داستان های امام هادی (علیه السلام) بصورت مصور و زیبا
👈مخصوص #نوجوانان
#کتاب #داستان #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🌸از مهربانی های امام حسین علیه السلام🌸
روزی، امام حسین علیه السلام در حال عبور از کوچه های شهر مدینه بودند که ناگهان تعدادی کودک فقیر به امام نزدیک شده و بعد از سلام به امام گفتند:
یا امام حسین لطفا سر سفره ما بیایید و از غذای ما میل کنید❤️
امام حسین علیه السلام برای خوشحالی کودکان؛ از غذای آنها که چند تکه نان خشک بود خوردند.
بعد از غذا؛ امام حسین کودکان را به خانه شان دعوت کردند و کودکان با خوشحالی زیاد به خانه امام رفتند.
امام حسین به کودکان فقیر لباس های نو هدیه دادند.
بعد کودکان از غذایی که امام برایشان آماده کرده بود خوردند و از امام تشکر کردند.
آنها از اینکه مهمان امام شده بودند بسیارخوشحال بودند.
آن روز کودکان ، با شادی بسیار از امام تشکر کرده و به خانه خود برگشتند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸✨امام مهدی عجل الله فرجه هم مانند جدشان امام حسین علیه السلام بسیار مهربان هستند وقتی ظهور کنند مثل ایشان رفتار می کنند.✨🌸
┄┄┅🍃💫🌸♥️🌸💫🍃┅┅┄
#عمو_بهرمن
#گلستان_کودک_و_نوجوان
#داستان
💐🌸🌺🌻🌼🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🏴بسته ویژه #اربعین
#داستان
صدای زنجیر، صدای نوحه.
مگه چه خبر شده بچه ها؟
همه جا سیاه پوش شده بچه ها.
خیلی ها هم مسافر هستند به سمت کربلا.
آخه می دونید، داریم نزدیک میشیم به ایام اربعین امام حسین علیه السلام.
اربعین یعنی چهل روز بعد از واقعه عاشورا و برای همین، ما هر سال چهلم شهدای کربلا رو عزاداری می کنیم تا باز هم به یاد شهادت امام حسین علیه السلام باشیم و بر کسانی که اون حضرت و یارانش رو به شهادت رسوندن، لعنت بفرستیم.
هر سال اربعین که می شه، شیعیان آن حضرت با هم زیارت اربعین رو می خونن و برای امام حسین علیه السلام عزاداری میکنن. ما بچه ها نیز به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه داریم، همیشه توی برگزاری این مراسم ها به پدرو مادر کمک می کنیم و مثلاً اون کتاب های زیارت اربعین رو بین مردم تقسیم می کنیم.
خدای بزرگ بچه های خوب رو خیلی خیلی دوست داره، بچه های با ایمانی که برای امام هاشون عزاداری می کنن و یا با خانواده میرن به سمت کربلا تا در مراسم اربعین شرکت کنند...
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#داستان
مردي نزد✨ امام حسن مجتبی «علیه السلام» رفت و از گرفتاري و احتياج خودش به امام گفت.
✨حضرت فرمودند: حاجت خود را
بنــــ📝ــویس و به من بده.
مرد👳♂ نامهاي✉️ نوشت و به ✨امام داد.
امام «علیه السلام» نامهاش✉️ را خواندند و دو برابر خواستهاش به او بخشيدند😳😊.
يکي از حاضران گفت: اي پسر رسول خدا، اين نامه✉️ براي او بسيار پربرکت بود.
✨حضرت در پاسخ فرمود: برکت آن براي من بيشتر بود، زيرا مرا جزء نيکان قرار داد.
مگر نميداني👇👇
🌸 که نيکي آن است که بدون درخواست به کسي چيزي ببخشند. زيرا آنچه پس از درخواست داده ميشود، بهاي ناچيزي در برابر آبروي
اوست
شايد آن شخص👳♂ نيازمند، شبي را در ناراحتي😔 و اضطراب😥 به سر برده و نميدانسته که در برابر خواهشش چيزي به وي داده ميشود يا خير؟ اکنون که با تن لرزان 😰و دل نگران نزد تو آمده، اگر فقط به اندازه احتياجش به او ببخشي، در برابر آبرويي که نزد تو ريخته، بهاي اندکي به او دادهاي.🌸
دوستان گلـــــ🌻ــــــم
این داستان رو گفتم تا همه مون یادبگیریم مثل اماممون سخاوتمند و دست ودل باز باشیم و نسبت به کسی که به مانیاز داره بی تفاوت نباشیم....
┄┅🏴🍃🌸🚩🌸🍃🏴┅┅
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
مهمانی کریم.pdf
1.33M
#شهادت_امام_حسن_مجتبی علیه السلام
#داستان
🌞نام داستان: «مهمانی کریم»💓
✔️داستانی از زندگانی کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام💚
✍️نویسنده: حسین فتاحی
👦🏻مخاطب: دبستان
┄┅🏴🍃🌸🚩🌸🍃🏴┅┅
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
✨ راه سوّم ✨
توی ناهارخوری مدرسهی موشها، موشیکو آخرین لقمهی غذایش را به زور قورت داد و مثل همیشه گفت: «آخ دلم! اوخ دلم!» عنکبوت کوچولویی از سقف ناهارخوری گفت: «خسته شدم از بس هر روز آخ و اوخ کردی! کمتر بخور خُب!»
موشیکو آه کشید و گفت: «آخه من فقط دو راه دارم، یا غذایم را تمام کنم و دلدرد بگیرم. یا تمامش نکنم و خانمآشپز به بشقابم اخم کند، ولی اخم خانمآشپز را اصلاً دوست ندارم. پس دلدرد بهتر است.»
عنکبوتکوچولو گفت: «چرا فکر میکنی فقط دو راه داری؟ همیشه یک راه سوّم هم پیدا میشود. خودت پیدایش کن.»
روز بعد، خانمآشپز «چیزمیز پلو» پخته بود. بچّهموشها دور سفره نشستند و یکی یکی غذا کشیدند. موشیکو یک کفگیر کشید، دو کفگیر، شش کفگیر... عنکبوتکوچولو از بالای سرش گفت: «راه سوّم موشیکو!»
ولی موشیکو گرسنه بود و به حرفش گوش نکرد. کفگیر هفتم را هم کشید و شروع کرد به خوردن. وقتی بچّهها از سر سفره بلند شدند، هنوز یک عالم غذا توی بشقاب موشیکو بود.
موشیکو آه کشید و به راه سوّم فکر کرد. به خانمآشپز گفت: «من غذاهای شما را خیلی خیلی دوست دارم. اگر غذای کمتری توی بشقابم بریزم و سیر نشوم، بعد میتوانم باز هم بردارم؟»
خانمآشپز لبخند زد و گفت: «البته عزیزکم!» آنوقت قابلمه را نشانش داد و گفت: «ببین چهقدر غذا مانده! قول میدهم هر روز صبر کنم تا تو سیر بشوی. بعد باقیمانده را میبرم برای موشهای گرسنهی پشت تپه، مثل همیشه.»
موشیکو غذایش را نشان داد و پرسید: «پس این را هم برایشان میبری؟»
خانمآشپز گفت: «این را نه عزیزکم؛ چون دست خورده است.»
موشیکو آه کشید و قاشقش را برداشت که بخورد. خانم آشپز با مهربانی گفت: «حالا که فهمیدی باید کمتر برداری، دیگر نخور. خودم شب یا ظهر فردا میخورم.»
موشیکو خندید و گفت: «چرا فکر میکنید فقط دو راه دارید؟ همیشه یک راه سوّم هم پیدا میشود.» البته این را فقط توی دلش گفت و برای عنکبوتکوچولو دست تکان داد.
امام صادق (ع) امام ششم ما فرمودهاند: «خداوند میانهروی را دوست دارد و اسراف او را ناراحت میکند...»
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🙋♂️سلام و احوالپرسی
✏️مجید ملامحمدی 🎨مهدیه صفایی نیا
بابا و مامان داشتند آماده میشدند تا به مهمانی بروند. مامان صدایم زد و گفت: «ای وای! چرا نشستهای زینبجان؟ بلند شو لباس مهمانیات را بپوش.»
من که داشتم تلویزیون تماشا میکردم پرسیدم: «میخواهید کجا بروید؟»
بابا با مهربانی گفت: «به خانهی یکی از فامیلهایمان.»
من با ناراحتی گفتم: «من حوصله ندارم بیایم. فامیل به چه درد میخورد. اگر به خانهی داییمحسن بروید، میآیم.»
مادر نشست کنارم، بوسم کرد و گفت: «یک بار من که مثل تو بچّه بودم دربارهی فامیلمان همین حرف را زدم. پدرم دربارهی خوبیهای فامیل و دیدن آنها حرف زد و گفت: خدا این کار را خیلی دوست دارد. بعد یک حدیث از امام ششم ما امام صادق(ع) خواند:
با فامیلهای خود رفت و آمد داشته باشید؛ حتی به اندازهی یک سلام و احوالپرسی کردن.»
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
... سیب توی دست کسی بود،آدم مهربانی که میگفت:باید سیب را تا آخر بخورند و اسراف نکنند.
آدم مهربان حرفهای قشنگی میزد سیب خوشحال بود و دیگر توی دلش غصه نداشت.
مرد مهربان امام رضا (ع) بود.
سیب مرد مهربان را خیلی دوست داشت.
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
سلام ای گل محمدی-قصه.pdf
2.6M
#میلاد_پیامبر_ص
#داستان
#کتاب سلام ای گل محمدی
داستان های حضرت محمد ص برای کودکان
┄┅💫🍃🌸🚩🌸🍃💫┅┅
#میلاد_پیامبر_ص
#قصه
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
-1262215424_-212621.pdf
6.6M
#ورود_حضرت_معصومه_س_به_قم
#داستان
🌞نام کتاب : زندگی حضرت معصومه سلام الله علیها💚💚
✍️نویسنده: حجت الاسلام سید محمد مهاجرانی
👦🏻مخاطب: دبستان
#ورود_حضرت_معصومه_س_به_قم
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
26428439655605.pdf
3.77M
💠داستان هایی زیبا و کوتاه با تصویر های جالب برای آشنایی کودکان با امام زمان عجل الله فرجه
#کودکان
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
#داستان
🗝کلید بدی ها👹
🧔پدرشهاب، یک خطاط هنرمنده.
🖋 او امروز مشغول نوشتن یک جمله قشنگه. شهاب هم کلاس دومه و خوندن و نوشتن بلده.
👦 بعضی وقتی ها شهاب کنار دست پدر می نشینه، خط نوشتن پدر رو تماشا می کنه و جمله هایی رو که او می نویسه، می خونه.
🧔امروز پدر او، حدیثی از امام حسن عسکری علیه السلام رو با قلم درشت تمرین می کرد و می نوشت: «خشم، 🔑کلید هر بدی است». شهاب از پدرش پرسید: پدر این جمله یعنی چی؟ پدر عینک رو روی صورتش جابه جا کرد و گفت: یعنی کسی که جلو خشمش رو می گیره و خشمگین و عصبانی نمی شه، از خونه بدی ها فاصله زیادی داره، اما کسی که خشمگین می شه، ممکنه هر کار بد دیگه ای هم انجام بده. پسرم! خشم مثل 🗝کلیدی می مونه که با اون، در 🏚خونه بدی ها باز می شه و آدم رو میون بدی ها، به دام🕸 می اندازه. شهاب که منظور پدر رو خوب فهمیده؛ سعی می کنه اون قدر قوی باشه که بتونه جلوی خشمش رو بگیره.
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
☘☘به نام خدا☘☘
🌿داستانی از زندگی امام صادق(ع)
🌱یکی از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام به آن حضرت عرض کرد: «پسر عموی شما در مقابل جمعی، از شما نام برد و بسیار بد گویی کرد و ناسزا گفت!»
🌱امام صادق علیه السلام فرمودند: برایشان آب وضو آماده کنند. وضو گرفتند و به نماز ایستادند.
🌱گوینده ی داستان میگفت: «من نشسته بودم و تماشا میکردم. در دل گفتم حتماً بعد از نماز، او را نفرین خواهند کرد.»
🌱امام صادق علیه السلام دو رکعت نماز خواندند، دست ها را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: «پروردگارا، او به من دشنام داد. آن قدر که حق من است، از او درگذشتم.
🌱جود و کرم و بخشایندگی تو از من بسیار بیشتر است. او را ببخشای و به کردار و گفتارش، عذاب مفرما!»
🌱بدینسان، پیوسته امام صادق علیه السلام او را دعا و برایش از خداوند طلب عفو و بخشایش کردند.
🌱آن مرد میگفت: «نشسته بودم و به آن حضرت نگاه میکردم و از عظمت و بزرگی ایشان در تعجب و حیرت بودم.»
🌱پیامبر و امامان بهترین الگوهای رفتاری برای ما هستند و ما باید درست مثل آنها رفتار کنیم تا موفق و پیروز و مورد رضایت خدا باشیم.الحمدالله که ما از پیروان آن ها هستیم.
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
☘خسیس بازی👇
یک هفته ای می شد که من و همکلاسیم مانی هر روز با هم بگو مگو میکردیم. امروز هم از آن روزها بود که حسابی از دستش کلافه شده بودم. از مدرسه آمدم خانه. اصلاً حوصله خواهرم هانیه کوچولو را هم نداشتم؛ وقتی آمد توی اتاقم و کتاب هایم را از قفسه ریخت پائین، با صدای بلند گفتم: مامان بیا این بچه را از اتاقم ببر بیرون! مامان آمد داخل اتاق و گفت: مثل اینکه امروز توی مدرسه مسئلهای شده که حوصله هانیه را نداری! دست هانیه را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم: راستش خودم هم وقتی سر هانیه داد می زنم ناراحت می شوم، اصلا تقصیر این مانی است، حوصله ام را سر برده، خیلی توی کلاس سر به سرم میگذارد! مامان آمد کنارم نشست و گفت: خب! گفتم: چیزی نشده! مامان گفت: به خاطر هیچ چیز به هم ریخته ای؟ با مِن مِن گفتم: فقط آقای ناظم گفته فردا با پدر یا مادرتان بیاید مدرسه. مامان گفت: نمیخواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: زنگ تفریح من و مانی توی حیاط دعوای مان شد و دست به یقه شدیم، یک دفعه آقای ناظم به طرفمان آمد و گفت، اگر فردا با پدر یا مادرتان به مدرسه نیائید مجبورم فیلم دعوای تان را که دوربین مداربسته ضبط کرده به آقا مدیر نشان بدهم. مامان گفت: خودت فکر میکنی اگر من فردا بیایم مدرسه، مشکل تو و مانی حل می شود؟ گفتم: نمیدانم، فکر نکنم. مامان گفت: اتفاقاً فکر کن و ببین چه چیزی باعث شده تو و مانی که دوست های خوبی با هم بودید هر روز سر یک بهانهای با هم بگو مگو می کنید؛ بهنظرمن فقط خودت می توانی این مشکل را حل کنی. گفتم: چطوری؟ مامان آئینه را از روی دیوار برداشت و گرفت جلویم و گفت: الان چه می بینی؟ گفتم: خب معلوم است خودم را! مامان گفت: به همین آسانی رفتارهایت را هم ببین و بنویس مشکل از کجا شروع شده! مامان این را گفت و دست هانیه را گرفت و از اتاق بیرون رفت. از روی میز یک برگه برداشتم. با خودم گفتم: اگر آقا مدیر فیلم دعوا را ببیند! اگر بابا بشنود پسرش دعوا کرده؟ اصلاً چرا من و مانی با هم مرتباً دعوا میکنیم؟ کارهایی را که نباید انجام می دادم روی کاغذ نوشتم:
ـ سر هانیه داد زدم.
ـ بعضی وقت ها تکالیفم را دیر می نویسم.
ـ وسایلم را به هانیه نمی دهم.
همانطور که داشتم مینوشتم یادم آمد چند روز پیش، سر زنگ علوم، موقع درست کردن کاردستی، قیچیام را به مانی ندادم و کاردستیاش خراب شد و به من گفت، خیلی خسیس هستی، حتماً از دستم ناراحت شده بود! سریع از اتاق بیرون رفتم و از مامان خواستم تا با گوشیاش یک پیام به مادر مانی بفرستد. من میگفتم و مامان تایپ میکرد: سلام مانی، ببخشید نمی خواستم کاردستی ات خراب شود، اگر دوست داری بیا خانه ما تا با هم کاردستی درست کنیم. مامان پیام را فرستاد. گفتم: اگر مانی قبول نکند چه؟ مامان گفت: وقتی شما اشتباهت را قبول کردی و می خواهی جبرانش کنی، حتماً مانی هم میپذیرد. صدای پیام آمد. مانی نوشته بود: اگر قول بدهی همهاش نگویی این مال من است، آن مال من است و خسیس بازی در نیاوری، می آیم. به مامان گفتم: خب دوست ندارم وسیله هایم خراب شود! مامان گفت: حالا می شود ماژیک سبزت را به من بدهی؟ می خواهم جلوی اسمت به خاطر این کار خوبت ده تا ستاره بکشم! گفتم: ماژیک سبزم؟ خیلی دوستش دارم. مامان گفت: اگر ندهی با ماژیک سیاه خودم یک شکلک اخمو جلوی اسمت میکشم!
بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده.
نویسنده: مرجان شکوری
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
🍃داستان دستهایی که بوی مهربانی میداد
🍀بابابزرگ نشسته بودند توی اتاق و اسکناس میشمردند. کنارشان نشستم و با چشمان گرد شده گفتم: وای چقدر پول… خیلی زیادند… اجازه میدهید من هم بشمارم بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: بیا حسنا جان، بیا هزار تومانیها را بشمار ببین چقدر میشود. فقط دقت کن که درست بشماری! از اینکه بابابزرگ اجازه دادند من هم پولها را بشمارم خیلی خوشحال شدم. چون شمردن چیزهای مختلف را دوست دارم. مثل شمردن قدمهایی که از خانه تا مدرسه برمیدارم. همینطور که اسکناسها را میشمردم بابابزرگ گفتند: راستی به امیرحسین ریاضی یاد دادی؟ با ناراحتی گفتم: من یاد میدهم بابابزرگ، اما اصلاً فایده ندارد، امیرحسین یاد نمیگیرد. بابابزرگ گفتند: مطمئنی که فایده ندارد؟
🍀اسکناسها را کنار گذاشتم و گفتم: بله چون هر چقدر برایش ساعت را توضیح میدهم یاد نمیگیرد. آنوقت به بابا میگوید برایم ساعت بخر. تازه، همه عددها را هم بلد نیست به حروف بنویسد و اشتباه میکند. انگار امیرحسین هوش و استعداد ریاضی ندارد. من که فکر میکنم واقعاً فایدهای نداشته باشد.
🍀بابابزرگ گفتند: اینطوری نگو دختر جان. من مثل تو فکر نمیکنم، اگر کمی صبر و حوصله کنی بالاخره زحمتهایت نتیجه میدهد، قول میدهم. گفتم: من هم از خدا میخواهم، چون مامان قول دادند اگر امیرحسین توی امتحان ریاضیاش نمره خوب بگیرد، برایم جایزه میخرند. بابابزرگ گفتند: نگران نباش، امیرحسین امتحانش را خوب میدهد. تو هم به جایزهات میرسی. هر چیزی زمانی دارد. مثل همین پولها.
🍀 با تعجب پرسیدم: پول؟! منظورتان چیست بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: راستش این پولها را خٌرد خٌرد جمع کرده بودم تا به کسی کمک کنم. امروز زمانش رسیده که به آن بنده خدایی که لازمش دارد بدهمشان.
🍀به چهره خندان بابابزرگ نگاه کردم. چقدر خوشحال بودند که زحماتشان نتیجه داده بود و میتوانستند به کسی کمک کنند. با خودم گفتم، من هم باید از بابابزرگ یاد بگیرم. وقتی شمردن پولها تمام شد، رفتم پیش امیرحسین و خیلی جدی شروع کردم با او تمرین کردن. آنقدر تلاش کردم و به قول بابابزرگ حوصله به خرج دادم تا بالاخره امیرحسین ساعت و حروف و اعداد را یاد گرفت.
🍀 چند روز بعد امیرحسین باخوشحالی از مدرسه آمد. برگه امتحان ریاضیاش را به مامان نشان داد و گفت: ریاضیام را خیلی خوب شدم. مامان خوشحال شد وگفت: آفرین پسرم، نمره خوب امروزت را مدیون تلاشهای خواهرت هستی، برو صورتش را ببوس و از او تشکر کن.
🍀 بابابزرگ با خوشحالی به منگفتند: دیدی حسنا جانم، بالاخره تلاشهایت نتیجه داد. آفرین به تو دختر خوبم که با صبر و حوصله نتیجه کار خوبت را دیدی. پریدم در آغوش بابابزرگ و دستانش را بوسیدم. دستهایی که بوی مهربانی میداد.
نویسنده: مریم ایوبی راد
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
در یک دهکدهی کوچک، پسرکی به نام آرش همیشه خشمگین میشد. یک روز، مادرش به او گفت: "وقتی عصبانی میشوی، به باغ برو و درختان را تماشا کن." آرش این کار را کرد و متوجه شد درختان چگونه با آرامش در باد میلرزد.
پس از چند بار رفتن به باغ، آرش یاد گرفت وقتی عصبانی میشود، به جای فریاد زدن، به آنجا برود و نفس عمیق بکشد. او فهمید که زمان و مکان مناسب میتواند به او کمک کند تا خشمش را مدیریت کند. حالا هر بار که عصبانی میشود، به باغ میرود و آرامش را دوباره پیدا میکند.
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
#داستان
#مدیریت_خشم
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
💎 نگین گرانبها 💎
☀️ خورشید آرام آرام به گوشه آسمان میرفت. با نزدیک شدن غروب، رفت و آمد مردم شهر سامرا هم کمتر می شد. یونس نقاش که غمگین و افسرده در خانه اش نشسته بود، پنجره کوچک اتاقش را باز کرد و به آسمان سرخ رنگ چشم دوخت .
یونس غصه میخورد و با خود فکر میکرد:" چه غروب غمگینی! کاش امروز هرگز تمام نمی شد و فردا از راه نمی رسید!" و آه بلندی کشید و به کوچه های خلوت نگاه کرد.
یونس آنقدر در فکر بود و غصه می خورد که متوجه نشد، خورشید ، کی رفت و شب کی آمد. حالا چراغ خانه ها یکی یکی روشن می شد. یونس همچنان به کوچه تاریک و خانهها نگاه می کرد که ناگهان چراغ روشن💡 خانه امام هادی علیه السلام مانند خورشید دل او را گرم و روشن کرد.
یونس باعجله پنجره را بست ،از خانه بیرون آمد و به طرف خانه امام راه افتاد. یونس همسایه امام هادی علیه السلام بود .امام را بسیار دوست داشت و هر وقت که می توانست می رفت و به ایشان خدمت می کرد. یونس می دانست امام بسیار دانا و مهربان است . می دانست که امام حتماً به او کمک می کند و برای مشکلی که پیش آمده است ، راهنمایش می کند و راهی پیش پایش می گذارد.
🚪 یونس در خانه امام را زد ، با صدای بلند سلام گفت و رفت تو .امام با مهربانی جواب سلام او را دادند. سپس به صورت او که مثل گچ سفید شده بود ، نگاهی کردند و پرسیدند:" چه شده چرا اینقدر نگران و پریشان هستی ؟"
یونس در حالی که میلرزید گفت: "ای امام بزرگوار! به زودی عمر من به پایان میرسد . از شما می خواهم که بعد از من به خانوادهام کمک کنی !"
امام پرسیدند: "مگر چه شده است که این حرف ها را میزنی؟"
💧اشک در چشم های یونس حلقه زد. امام او را کنار خود نشاندند. دستی بر شانه اش زدندو با مهربانی فرمودند:" آرام باش! اینقدر غمگین و ناراحت نباش ! برایم تعریف کن چه شده است ؟"
💎یونس با صدای گرفته گفت :"موسی بن بغا که یکی از درباریان قدرتمند عباسی است ، چند روز پیش نگین بسیار زیبایی را به من داد. این نگین آنقدر با ارزش است که نمیشود قیمتی روی آن گذاشت. او این نگین گرانبها را به من داد تا روی آن نقشی زیبا بتراشم ؛ اما موقع کار، آن نگین شکست و از وسط دو نیم شد .فردا مهلت من تمام است و باید نگین را برایش ببرم ؛ اگر او نگین شکسته را ببیند ،دستور می دهد آنقدر من را با تازیانه بزنند تا بمیرم!"
امام با حوصله به حرفهای یونس گوش دادند، سپس آرام و صبور فرمودند: "اصلاً ناراحت نباش ،به خانه ات برگرد و با آرامش بخواب. مطمئن باش فردا چیزی جز خیر و برکت در انتظار تو نیست."
صحبت های امام یونس را آرام کرد . به خانه برگشت .نماز خواند و دعا کرد. سپس به رختخواب رفت و خوابید.
🌤صبح زود یونس باصدای در، از خواب بیدار شد.
کسی از طرف موسی بن بغا به در خانه یونس آمده بود و پیغام آورده بود که هرچه زودتر به قصر برود.
دوباره ترس و نگرانی در دل یونس لانه کرد .باز به خانه امام رفت و در حالی که از ترس می لرزید گفت:" ای امام ، او کسی را دنبال من فرستاده تا به قصرش بروم. او نگین گرانبها را میخواهد. چه کار کنم؟"
امام مانند روز قبل با آرامش لبخند زدند و فرمودند:" گفتم که آرام باش. نزد او برو و مطمئن باش جز خیر و برکت چیزی نمیبینی."
🏰 یونس از حرف امام قوت قلب پیدا کرد و به قصر رفت . مدتی نگذشت که یونس به خانه امام برگشت ؛ ولی این دفعه شاد و خندان بود. به امام گفت: "ای امام بزرگوار ، واقعاً که شما خاندان حضرت رسول (ص) چیزهایی را می دانید که دیگران نمی دانند. وقتی به قصر موسی رفتم ، گفت که دو دختر دارد و هر کدام از آنها دوست دارند که نگین گرانبها مال آنها باشد، به همین خاطر بهتر است نگین را دو نیم کنی تا برای هر کدامشان یک انگشتر درست کنی و هر دوی آن ها شاد شوند . اگر بتوانی این کار را بکنی پاداش بسیار خوبی به تو میدهم."
امام هادی (ع) از شادی یونس خوشحال شد و خدا را شکر کرد.
💫💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ✨💍💫
🍃 امیدوارم از شنیدن داستان لذت برده باشید.
🌱سوره طارق بهمون میگه همیشه تو زندگی یه افرادی هستند که خیلی از ما بیشتر میدونن و تجربه دارند و راهنمای ما هستند و خدای مهربون اونها رو کنار ما قرار داده تا ما رو به خودش نزدیک و نزدیک تر کنه 😊
1⃣ یک لیست تهیه کنیم از نعمت های ویژه ای که خدا در کنارمون قرار داده...منظورم از نعمت های ویژه همون راهنما ها و طارق های زندگی هامون هستند. (مثلا امام ها ، مادر و پدر ، معلم و...)
2⃣ حالا یه نمونه از راهنمایی های خیلی ویژه هرکدوم رو برای خودت جلوی اسمشون بنویس😊
💎 الهی که هممه بچه های دنیااا قدر طارق های زندگی شون و بدونن و با راهنمایی اونها به خدا نزدیک تر بشن 💎
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌺🌴✨🌴🌺✨
☘داستان زیبای محله ی شاد
مهدی یاوران عزیز به نظر شما
آدم با پولهاش چه کار های خوبی میتونه انجام بده؟
با هم بخونیم علی آقای قصه ی ما با پولهاش چیکار میکنه؟؟
محلهی شاد
در یک محلهی کوچک و شاد، بچهها همیشه با هم بازی میکردند. یکی از آنها، علی، همیشه پول توجیبیاش را با دوستانش تقسیم میکرد. روزی، علی تصمیم گرفت بخشی از پولش را به دوستانش بدهد تا آنها هم بتوانند اسباببازی بخرند.
وقتی دوستانش پول را دریافت کردند، چهرههایشان روشن شد. آنها هم تصمیم گرفتند کمی از پولشان را به دیگران بدهند. همینطور که روزها میگذشت، بچهها یاد گرفتند که بخشیدن، باعث شادی بیشتر میشود.
یک روز، بچهها تصمیم گرفتند یک جشن بگیرند. همه با هم اسباببازیها و خوراکیهایشان را تقسیم کردند. محلهی آنها پر از خنده و شادی شد و همه فهمیدند که بخشیدن، زندگی را زیباتر میکند.
از آن روز به بعد، محلهی آنها به «محلهی شاد» معروف شد، جایی که همه با عشق و دوستی زندگی میکردند و هرگز فراموش نمیکردند که با هم بخشش کنند
#زکات
#داستان
#بخشش
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🍃بخشندگی اهل بیت (ع)
🌱امام حسن و امام حسین(ع) کودک بودند که مریض شدند. پبغمبر اکرم(ص) به دیدن ایشان آمد. وقتی حال آنها را دید خطاب به امیرالمومنین فرمود: خوب است شما برای شفای فرزاندانتان نذر کنید.
🌱امیرالمونین علی(ع) نذر کردند اگر فرزندانشان شفا پیدا کردند سه روز پی در پی روزه بگیرند.
🌱حضرت زهرا(س) و حسنین(ع)نیز این نذر را تبعیت کردند، حتی فضه خادم ایشان هم تبعیت کرد.
🌱خداوند متعال عنایت کرد و این دو نور دیده ی پیغمبر(ص) شفا یافتند.
🌱روز چهارم بود که پیغمبر(ص) آمدند به بچه ها سری بزند، دیدند رنگ پریده و لرزان هستند.
🌱پرسیدند علی جان! این چه حالی است که بچهها دارند؟ پاسخ داد یا رسول الله سه شبانه روز است که ما با آب افطار میکنیم و غذایمان را به یتیم, اسیر و مسکین میبخشیم.
🌱پیغمبر اسلام(ص) دست مبا رکشان را به سوی آسمان بلند کردند و دعا کردند. خداوند هم سوره مبارکه انسان را نازل فرمودند.
✅ما از این داستان می فهمیم که اهل بیت (ع) چقدر اهل بخشش بودند و دیگران را به خود ترجیح می دادند.
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
ولی مومنان کیست؟
آن روز، حضرت امیرالمومنین علیه السلام در گوشه ای از مسجد پیامبر، نماز می خواندند. عدهای از مسلمانان در مسجد سرگرم گفت و گو بودند.
مرد فقیری وارد شد و طلب کمک کرد:«بیچاره ام... محتاج ام... خرج زندگی ندارم! به من کمک کنید!...»
دفعه ی دوم و سوم هم خواسته ی خود را تکرار کرد؛ ولی کسی به او توجه نکرد.
مولای متقیان علیه السلام درحال رکوع بودند. انگشت خود را به سوی او گرفتند تا انگشتری💍 آن را_که نگین آن یاقوت بود و قیمت بالایی داشت_ از دست آن حضرت در آورد و ببرد.
مرد مستمند جلو آمد اما از تعجب در جای خود لحظه ای درنگ کرد و سپس، انگشتری را از دست مولا علی علیه السلام بیرون آورد، سر به سوی آسمان برداشت؛ دعا🤲 کرد و رفت.
پیامبر اکرم (ص) وارد مسجد شدند و از کسی که در نماز، حاتم بخشی کرده بود جویا شدند. حاضران همه گفتند:«این فرد کسی جز حضرت علی علیه السلام نیست و ما دیدیم که ایشان انگشتر خود را به فقیر بخشیدند.»
رسول خدا (ص) فرمودند:«خدای بزرگ آیه ی انما ولیکم الله و رسوله... را درباره ی برادرم علی فرو فرستاد، آری او ولی مؤمنان است.»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ ما با خواندن این داستان و رفتار حضرت علی علیه السلام که در حال نماز انگشتر خود را می بخشند متوجه اهمیت رسیدگی به نیازهای مستمندان می شویم.
✨ امام علی علیه السلام یکی از راهنما و رهبران ما هستند.
خداوند در سوره ی طارق به ما انسان ها یادآوری می کند که با پیروی از اعمال و رفتار امامان در هر دو دنیا خوشبخت و سعادتمند میشویم.
🤲🏻 خدایا به همه ما توانایی بده تا بتوانیم نیازهای دیگران را بشناسیم و آنها را برطرف کنیم تا از این راه بیشتر و بیشتر شبیه امام مهربانمان حضرت علی علیه السلام باشیم.
#داستان
#ولی_مومنان_کیست؟
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🍃بخشندگی اهل بیت (ع)
🌱امام حسن و امام حسین(ع) کودک بودند که مریض شدند. پبغمبر اکرم(ص) به دیدن ایشان آمد. وقتی حال آنها را دید خطاب به امیرالمومنین فرمود: خوب است شما برای شفای فرزاندانتان نذر کنید.
🌱امیرالمونین علی(ع) نذر کردند اگر فرزندانشان شفا پیدا کردند سه روز پی در پی روزه بگیرند.
🌱حضرت زهرا(س) و حسنین(ع)نیز این نذر را تبعیت کردند، حتی فضه خادم ایشان هم تبعیت کرد.
🌱خداوند متعال عنایت کرد و این دو نور دیده ی پیغمبر(ص) شفا یافتند.
🌱روز چهارم بود که پیغمبر(ص) آمدند به بچه ها سری بزند، دیدند رنگ پریده و لرزان هستند.
🌱پرسیدند علی جان! این چه حالی است که بچهها دارند؟ پاسخ داد یا رسول الله سه شبانه روز است که ما با آب افطار میکنیم و غذایمان را به یتیم, اسیر و مسکین میبخشیم.
🌱پیغمبر اسلام(ص) دست مبا رکشان را به سوی آسمان بلند کردند و دعا کردند. خداوند هم سوره مبارکه انسان را نازل فرمودند.
✅ما از این داستان می فهمیم که اهل بیت (ع) چقدر اهل بخشش بودند و دیگران را به خود ترجیح می دادند.
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
شرح داستان فدک برای کودکان
در سال هفتم هجری پس از پیروزی مسلمین در جنگ خیبر ، یهودیان اطراف مدینه وقتی اقتدار و شوکت اسلام ومسلمانان را دیدند هر کدام درصدد برآمدند که به نحوی رضایت مسلمین را جلب کنند تا از حملات ایشان در امان باشند از جمله آنها دهکده ای آباد وپر رونق به نام فدک بود که وقتی مردم آن دهکده دانستند در برابر نیروهای توانمند اسلام تاب مقاومت ندارند خدمت رسول الله صل الله علیه و اله و سلم رسیدند و درخواست آشتی و صلح نمودند و خود با رضایت خاطر نیمی از دهکده را به رسول خدا بخشیدند و حضرت آنها را در کار خودشان آزاد گذارد
طبق دستور الهی و آیه شریفه قرآن این ملک مخصوص پیامبر است و کسی را در آن حقی نیست . پیامبر یکی دو سال عایدی این مزرعه را که بسیار زیاد هم بود بین مستمندان بنی هاشم و فقرای مدینه تقسیم کرد و بعد از آن که آیه شریفه « و آت ذاالقربی حق» نازل شد پیامبر صل الله علیه و اله و سلم فدک را به دخترش فاطمه (س) بخشید حضرت زهرا همچون پدر بزرگوارش ، عایدی فدک را صرف فقرا و مستمندان می نمود وخود کمترین بهره ای از آن نداشت .
وقتی ابوبکر به خلافت رسید ، دستور داد فدک را از حضرت زهرا(س) بگیرند ودر این میان عمر بیش از دیگران اصرار داشت. غصب فدک از دست صاحب اصلی آن صرفاً یک تجاوز به اموال شخصی فردی نبود ؛ بلکه اهداف بزرگتری را به دنبال داشت که در واقع جلوگیری از آنها سبب شد تا دختر رسول خدا برای باز پس گرفتن آن ، دست به مبارزه و جدال با خلیفه بزند. او می دانست آنها هرگز راضی به پذیرفتن حق نیستند ؛ اما می بایست از حق دفاع کند اگر چه در این راه سیلی بخورد و با تازیانه دشمن بازوان خود را ورم کرده ببیند و با پهلوی شکسته و مجروح دارفانی را وداع گوید.
برگرفته از کتاب فاطمه سلام الله علیها نور الهی
نوشته: علی ثقفی
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#داستان
#فدک
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi