قصه شهید_قسمت دوم.mp3
2.45M
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
📻قصه صوتی شهدا
🌹یاران کوچک امام زمان
شهدای ایران؛ جوانمردانه پای کشور عزیزمان ایستادگی کردند و برای امنیت و آرامش مردم از خود گذشتند ولی به دشمن اجازه ندادند ذره ای از خاک ایران را تصاحب کنند.
قسمت دوم
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#قصه_صوتی
#شهیدان_ایران
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
قصه شهید_قسمت سوم.mp3
1.62M
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
📻قصه صوتی شهدا
🌹یاران کوچک امام زمان
شهدای ما چون ستاره ای در سراسر کشور می درخشند که با نگاه به آنها میتوان راه مستقیم را از راه گمراهی تشخیص داد.
شهید راهت را ادامه می دهیم.
قسمت سوم
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#قصه_صوتی
#شهیدان_ایران
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
قصه شهید_قسمت چهارم.mp3
1.77M
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
📻قصه صوتی شهدا
🌹یاران کوچک امام زمان
شهدای ما الگویی چون امام حسین (علیه السلام) داشتند و راه امام شهیدشان را ادامه دادند و عاقبت به خیر شدند.
شهید ابراهیم هادی نیز شهیدی است که الگویش در زندگی سید و سالار شهیدان بود.
قسمت آخر
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#قصه_صوتی
#شهیدان_ایران
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
°•♡•°
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
1_1152704933.mp3
7.99M
ʚ•°🦋°•ɞ
دعــاے عهـــد⭐️
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
دعای عهد بخون... ❀❀
🎙با صدای آقای علی فانی🌼
⛅️الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَــرَج🌤
#پدر_مهربان 💫
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
هرروز یک زیارت عاشورا به نیت ظهور آقا❤️
روزی چند دقیقه برای آقا وقت بگذار🙏
#زیارت_عاشورا
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
💐روزے یڪ صفحہ از #قرآن ڪریم💐
✅به همراه ترجمه و تفسیر😍
🌟 #سوره_یونس
☘ #صفحه_209
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
🔺علیرغم جثه بزرگ،اسکلت بدن فیل ها نسبتا ظریف است و مناسب حمل باربرروی پشتش نیست. بسیاری از فیلها که از آنها برای سواری توریستها استفاده میشود،پس از مدتی دچار شکستگی استخوان پشت می شوند.
#شگفتانه
الله اکبر
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
💎 نگین گرانبها 💎
☀️ خورشید آرام آرام به گوشه آسمان میرفت. با نزدیک شدن غروب، رفت و آمد مردم شهر سامرا هم کمتر می شد. یونس نقاش که غمگین و افسرده در خانه اش نشسته بود، پنجره کوچک اتاقش را باز کرد و به آسمان سرخ رنگ چشم دوخت .
یونس غصه میخورد و با خود فکر میکرد:" چه غروب غمگینی! کاش امروز هرگز تمام نمی شد و فردا از راه نمی رسید!" و آه بلندی کشید و به کوچه های خلوت نگاه کرد.
یونس آنقدر در فکر بود و غصه می خورد که متوجه نشد، خورشید ، کی رفت و شب کی آمد. حالا چراغ خانه ها یکی یکی روشن می شد. یونس همچنان به کوچه تاریک و خانهها نگاه می کرد که ناگهان چراغ روشن💡 خانه امام هادی علیه السلام مانند خورشید دل او را گرم و روشن کرد.
یونس باعجله پنجره را بست ،از خانه بیرون آمد و به طرف خانه امام راه افتاد. یونس همسایه امام هادی علیه السلام بود .امام را بسیار دوست داشت و هر وقت که می توانست می رفت و به ایشان خدمت می کرد. یونس می دانست امام بسیار دانا و مهربان است . می دانست که امام حتماً به او کمک می کند و برای مشکلی که پیش آمده است ، راهنمایش می کند و راهی پیش پایش می گذارد.
🚪 یونس در خانه امام را زد ، با صدای بلند سلام گفت و رفت تو .امام با مهربانی جواب سلام او را دادند. سپس به صورت او که مثل گچ سفید شده بود ، نگاهی کردند و پرسیدند:" چه شده چرا اینقدر نگران و پریشان هستی ؟"
یونس در حالی که میلرزید گفت: "ای امام بزرگوار! به زودی عمر من به پایان میرسد . از شما می خواهم که بعد از من به خانوادهام کمک کنی !"
امام پرسیدند: "مگر چه شده است که این حرف ها را میزنی؟"
💧اشک در چشم های یونس حلقه زد. امام او را کنار خود نشاندند. دستی بر شانه اش زدندو با مهربانی فرمودند:" آرام باش! اینقدر غمگین و ناراحت نباش ! برایم تعریف کن چه شده است ؟"
💎یونس با صدای گرفته گفت :"موسی بن بغا که یکی از درباریان قدرتمند عباسی است ، چند روز پیش نگین بسیار زیبایی را به من داد. این نگین آنقدر با ارزش است که نمیشود قیمتی روی آن گذاشت. او این نگین گرانبها را به من داد تا روی آن نقشی زیبا بتراشم ؛ اما موقع کار، آن نگین شکست و از وسط دو نیم شد .فردا مهلت من تمام است و باید نگین را برایش ببرم ؛ اگر او نگین شکسته را ببیند ،دستور می دهد آنقدر من را با تازیانه بزنند تا بمیرم!"
امام با حوصله به حرفهای یونس گوش دادند، سپس آرام و صبور فرمودند: "اصلاً ناراحت نباش ،به خانه ات برگرد و با آرامش بخواب. مطمئن باش فردا چیزی جز خیر و برکت در انتظار تو نیست."
صحبت های امام یونس را آرام کرد . به خانه برگشت .نماز خواند و دعا کرد. سپس به رختخواب رفت و خوابید.
🌤صبح زود یونس باصدای در، از خواب بیدار شد.
کسی از طرف موسی بن بغا به در خانه یونس آمده بود و پیغام آورده بود که هرچه زودتر به قصر برود.
دوباره ترس و نگرانی در دل یونس لانه کرد .باز به خانه امام رفت و در حالی که از ترس می لرزید گفت:" ای امام ، او کسی را دنبال من فرستاده تا به قصرش بروم. او نگین گرانبها را میخواهد. چه کار کنم؟"
امام مانند روز قبل با آرامش لبخند زدند و فرمودند:" گفتم که آرام باش. نزد او برو و مطمئن باش جز خیر و برکت چیزی نمیبینی."
🏰 یونس از حرف امام قوت قلب پیدا کرد و به قصر رفت . مدتی نگذشت که یونس به خانه امام برگشت ؛ ولی این دفعه شاد و خندان بود. به امام گفت: "ای امام بزرگوار ، واقعاً که شما خاندان حضرت رسول (ص) چیزهایی را می دانید که دیگران نمی دانند. وقتی به قصر موسی رفتم ، گفت که دو دختر دارد و هر کدام از آنها دوست دارند که نگین گرانبها مال آنها باشد، به همین خاطر بهتر است نگین را دو نیم کنی تا برای هر کدامشان یک انگشتر درست کنی و هر دوی آن ها شاد شوند . اگر بتوانی این کار را بکنی پاداش بسیار خوبی به تو میدهم."
امام هادی (ع) از شادی یونس خوشحال شد و خدا را شکر کرد.
💫💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ✨💍💫
🍃 امیدوارم از شنیدن داستان لذت برده باشید.
🌱سوره طارق بهمون میگه همیشه تو زندگی یه افرادی هستند که خیلی از ما بیشتر میدونن و تجربه دارند و راهنمای ما هستند و خدای مهربون اونها رو کنار ما قرار داده تا ما رو به خودش نزدیک و نزدیک تر کنه 😊
1⃣ یک لیست تهیه کنیم از نعمت های ویژه ای که خدا در کنارمون قرار داده...منظورم از نعمت های ویژه همون راهنما ها و طارق های زندگی هامون هستند. (مثلا امام ها ، مادر و پدر ، معلم و...)
2⃣ حالا یه نمونه از راهنمایی های خیلی ویژه هرکدوم رو برای خودت جلوی اسمشون بنویس😊
💎 الهی که هممه بچه های دنیااا قدر طارق های زندگی شون و بدونن و با راهنمایی اونها به خدا نزدیک تر بشن 💎
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱یکسال در ۴۰ ثانیه😊😊
🌱ساعتها و ماه ها به سرعت در حال گذر است و ما باید از این فرصتها بهترین استفاده را بکنیم✅
🌼غنچه های مهدوی🌼
@ghonchehayeasheghi