یکی از بچهها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم..
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه
کم مانده بود سکته کنم
سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد..
با خودم گفتم:
الان است که یک برخورد ناجوری
با من بکند،چون خودم را بیتقصیر
میدانستم آماده شدم که اگر
حرفی زد و چیزی گفت جوابش را بدهم..
کاملا خلاف انتظارم عمل کرد یک دستمال از توی جیبش در آورد
گذاشت رو زخم سرش و از سالن رفت بیرون..
این برخورد از صدتا در گوشی برایم
سخت تر بود..دنبالش دویدم در حالی که دلم میسوخت
با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن
چیزی بگو..
همانطور که میخندید گفت:مگه چی شده؟!
گفتم: من زدم سرت رو شکستم
تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همانطور که خونها را پاک میکرد
گفت: اینجا کردستانه از این خونها باید ریخته بشهاینکه چیزی نیست..🙂
چنان مرا شیفته خودش کرد
که بعدها اگر میگفت بمیر میمردم..
#شهیدانه
#شهید_محمودکاوه..
هدیه به روح پاک شهید صلوات🌹
🔸کانون قرآن و عترت(ع)
@ghoranetratqom