...🌸
💠#پندانه
عجیب ترین معلم دنیا بود.
امتحانایی که هر هفته میگرفتو هرکس باید خودش برگهی خودشو تصحیح میکرد،اونم نه تو کلاس، بلکه تو خونه و دور از چشم همه...!
اولین باری که برگهی امتحان خودمو تصحیح کردم سه تا غلط داشتم.
نمیدونم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چی بود نذاشت اشتباهاتمو نادیده بگیرم و به خودم بیست بدم.
فردای اون روز تو کلاس وقتی همهی بچهها برگههاشونو تحویل دادن فهمیدم همه بیست شدن به جز من.
نمیدونم به چه انگیزه ای ولی بعد از هر امتحان اونقدر تمرین میکردم تا تو امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی فرارسید، امتحان که تموم شد،معلم برگهها رو جمع کرد و برخلاف همیشه تو کیفش گذاشت.
چهرهی هم کلاسیهام دیدنی بود،اونا فکر میکردن این امتحانو هم مثل همهی امتحانای دیگه خود بچه ها تصحیح میکنن؛اما این بار فرق داشت و قرار بود حقیقت مشخص بشه.
فردای اون روز وقتی معلم نمرهها رو خوند فقط من بیست شدم؛چون برخلاف بقیه از خودم غلط میگرفتم،از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودمو فریب نمیدادم.
@ghoranetratqom
...🌸
کانون قرآن و عترت(ع) دانشگاه پیامنور قم
...🌸 💠#پندانه عجیب ترین معلم دنیا بود. امتحانایی که هر هفته میگرفتو هرکس باید خودش برگهی خودشو تص
...🌸
#پندانه
🔸میگویند روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری...!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی...!
سوم این که در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کنی...!
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم...؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده.ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای میگیری و آن وقت بهترین خانههای جهان مال توست...
@ghoranetratqom
✨﷽✨
[🌹]: #پندانه
[❤️]: #خداوند
✍ پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:
🤲 ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
کانون قران و عترت(ع)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@ghoranetratqom