eitaa logo
آیات برگزیده
793 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
125 فایل
﷽ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي  [به شرط توفیق هرشب یک آیه] به همراه ترجمه،تفسیرو صوت ارتباط با خادم کانال👈 @Ghorun14 پیام رسان سروش http://sapp.ir/ghorun ✔️کپی مطالب کانال با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (ع) مجاز است
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️🌷.▪️▪️.🌷.▪️▪️.🌷▪️▪️ 🥀 خاطره از شهدای گمنام  يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوري آن جلو مانده؛ آرپي‌چي‌زن‌ها را صدا زدند. آن‌قدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودي؟ گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور مي‌كرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.»  داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسه‌اس.» يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرمانده‌ي گردان تخريبه.»  كنكور كه داديم، آمد در خانه‌مان و گفت برويم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توي منطقه، وقتي پرسيدند كجا مي‌خواهيد برويد، زود گفت: «تخريب». با آرنج، آرام زدم به پهلويش. از چادر كه بيرون آمديم، گفتم: «ديوونه! چرا گفتي تخريب؟» گفت: «آخه اينجا نزديك‌تره.»  جيب‌هايش را گشتند. فقط يك قرآن، يك زيارت عاشورا و يك عكس كه همگي خوني بودند. غلامرضا ١٧ سال بيشتر نداشت.  ته خاكريز. هركس مي‌خواست او را پيدا كند، مي‌رفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هركس مي‌افتاد، داد مي‌زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمي‌توانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد مي‌زدند: «امدادگر...! امدادگر...». * * * خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نمي‌دانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا زهرا...! يا زهرا...». 🏴 @ghorun ▪️
🌷🌷🌷:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: ✨ خاطره از شهدای گمنام شش ماهي بود مي‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرف‏هايش را نمي‌فهميدم. مي‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.» * * * نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن مي‌خوانديم. صداي سوت خمپاره‌اي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاك‌ها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپاره‌ها هم چشم دارند.   كتاب‏هايش را جلد كرده بود، با روزنامه. نمي‌خواست بقيه بفهمند او فقط يك محصل است. بچه‌ها و محصل‌ها را سخت راه مي‌دادند خط مقدم. نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود براي نگهباني، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلي جا خورد. آرام‌تر كه شد، از حميد معذرت‏خواهي كرد. گفت خواب امام حسين را مي‌ديده. مي‌خواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده. بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست. * * * دم صبح بود كه صداي تيراندازي آمد. همه بلند شدند و ريختند بيرون. سر و صداها كه خوابيد، ديدند خوابيده. با چشم‌هاي باز و رو به آسمان. بچه‌ها مي‌گفتند توي آخرين لحظات گفت: «السلام عليك يا اباعبدا…» اين دفعه واقعا با خود امام حسين صحبت مي‌كرد.  از مدرسه برگشته و برنگشته، ديدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار مي‌خوردم كه آبجي زهرا با چشم‌هاي خيس آمد داخل. - علي! نشستي؟ احمد رو بردن! - كجا؟ - بهشت زهرا. هنوز يك ماه نمي‌شد. توي مدرسه بغل دست خودم مي‌نشست. نگذاشتم كسي سر جايش بنشيند. گفته بودم جايش را نگه مي‌دارم تا برگردد. به بهشت زهرا كه رسيدم، ديدم كفش نپوشيده‌ام. از پايم خون مي‌آمد. با پاي خوني رفتم ثبت نام كردم براي جبهه. 🌷 @ghorun
🌷🌷🌷〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌷🌷🌷 ☀️ ابوالفضل ابوالفضلی روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخلی مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود. 🌷 @ghorun