eitaa logo
•کتابفروشی ارواح🌬
2.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
194 ویدیو
17 فایل
سلام به روح سردرگمی که سر از اینجا درآورده ؛) ‌ دستتو بده چهارتا کتاب خوب بدم بهت📚🫴🏼 . . اینجا با هم به دنیای کتابا سفر می‌کنیم چون ما متعلق به این دنیا نیستیم. . پیام سنجاق شده رو حتما ببین!💙 برای گرفتن کتاب‌ات: @ghosts_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ در چنین مدت زمانی کم با آنکه هوا گرم است و بخار متعفن بر لجنزارها و روی شهر بزرگ، بوی بدی می‌پراکند و زندگی را نفرت انگیز می‌کند_ آدم ها موفق می‌شوند خیلی کارها انجام دهند. 📖 _داستان انتظار دیگری نمی‌داشتند
‌ آیا صدای خوف انگیز محله های بدنام قدیمی و پر از جنایات، ناگهان دوباره جان میگرفت؟ او میان بیگانگان بود. در سرزمینی دور و غریب و برای او، وحشی. 📖 _داستان انتظار دیگری نمی‌داشتند
‌‌ در کل هیچ چیز کم نداشت، اما هر چیزی همواره پایین تر از آرزویش بود. حد میانه ای که نیاز را برآورده کرده بود؛ اما هرگز شادی تمام به او نبخشیده بود. 📖 داستان مرد جادو شده
‌ آری، او در چهل و چند سالگی به بازی با بچه‌ها پرداخته بود و همچون آن ها بازی را باور کرده بود. فقط اینکه در کودکان نوعی سبکبالی فرشته گون است. درحالی که او با ایمانی سنگین و سخت -فروخورده ی سالها کاهلی، بی آنکه از آن باخبر باشد- به طور جدی به آن (بازی) باور داشته بود. 📖 داستان مرد جادو شده
‌ همسرش فریاد زد: « یالا بپ‌پینو. بازم میخوای منتظرمون بذاری؟ مگه چته؟ چرا جواب نمیدی؟» او سرش را انگار برای گفتن آری پایین آورد. بی آنکه دوباره بلندش کند. او سرانجام، انسان متعالی؛ نه حقیر. اکنون بالاتر و تنها. سرش روی سینه افتاده بود. همانگونه که مناسب مرگ است. و لبان سردش، هنوز کمی لبخند داشتند. انگار که بی اعتنا بگویند، بر تو پیروز شدم ای عالم حقیر. نتوانستی نگهم داری. 📖 داستان مرد جادو شده
وقتی پیرمرد داستانش را در سلول تاریک تمام کرد، یکی از تبهکاران پرسید: «پس که این‌طور! اگه اشتباه نکنم اون پیرمرد بدبخت کلبه‌نشین که از همه بزرگ‌تر بود، کسی جز تو نیست؟» پیرمرد ریشو بی‌آنکه حرف او را تایید یا تکذیب کند زمزمه کرد: «هی فرزندان عزیز، زندگی چیز عجیبیه!» تبه‌کارانی که به حرف های او گوش داده بودند، برای لحظاتی سکوت کردند. چون که برخی اتفاق‌ها، حتی تیره‌بخت‌ترین آدم‌ها را هم به فکر می‌اندازد. 📖 داستان عظمت انسان
وقتی پیرمرد داستانش را در سلول تاریک تمام کرد، یکی از تبهکاران پرسید: «پس که این‌طور! اگه اشتباه نکنم اون پیرمرد بدبخت کلبه‌نشین که از همه بزرگ‌تر بود، کسی جز تو نیست؟» پیرمرد ریشو بی‌آنکه حرف او را تایید یا تکذیب کند زمزمه کرد: «هی فرزندان عزیز، زندگی چیز عجیبیه!» تبه‌کارانی که به حرف های او گوش داده بودند، برای لحظاتی سکوت کردند. چون که برخی اتفاق‌ها، حتی تیره‌بخت‌ترین آدم‌ها را هم به فکر می‌اندازد. 📖 داستان عظمت انسان
«اما همه که تبدیل به کرم نشده‌ن. هرچقدر هم کم، اما آدم‌های مستقلی هم در این شهر وجود دارن که با مغز خودشون فکر می‌کنن. مخالفین، دگراندیشان، غیرقانونی‌ها و یا هر چی که می‌خوای اسم‌شونو بذار. آیا پیش خواهد اومد که یکی از این‌ها به عنوان تمرد، این کلمه ممنوع رو بگه یا بنویسه، نه؟ او‌ن‌وقت چی می‌شه؟» «هیچی. مطلقاً هیچی. موفقیت فوق العاده‌ی این تدبیر درست در همین‌جاست. ممنوعیت چنان وارد عمق جا‌ن‌ها شده که ادراک حسی‌رو شرطی کرده.» 📖 داستان کلمه ممنوع
«یعنی اینکه به خاطر منع ممنوعیت، ضمیر ناخودآگاه در صورت بروز خطر، همیشه آماده‌ی دخالته و وقتی کسی کلمه‌ی ممنوع رو به زبان بیاره، مردم اونو نمی‌شنون و اگه نوشته بشه، نمی‌بینن...» «پس جای کلمه چی میبینن؟» «هیچی. اگه رو دیوار نوشته شده باشه، دیوار خالی. اگه رو کاغذ نوشته شده باشه، یک جای سفید.» 📖 داستان کلمه ممنوع