مامان من میخوام بدونم
مامان دست به سینه ایستاد: تو نمیفهمی چی میخوای
#واژه_ها_در_آتش
من مثل سنگی که تو تالاب می افتاد پر سرو صدا نبودم؛ برگی بودم که به پرواز در می آمد و روی آب مینشست و حتی نسیم متوجهش نمیشد
#واژه_ها_در_آتش
اما من آن دختری بودم که وقتی مهمان می آمد میخزیدم توی سایه ها؛ دختری که زندگی را از دور تماشا میکرد و کم پیش می آمد خودش زندگی کند. دختری که میخواست از چیزی که بود بیشتر باشد اما میدانست این آرزو جادویی میخواست که حتی در توان پدر هم نبود.
#واژه_ها_در_آتش
دیگر طوری کار بلد شده بودم که قایمکی نزدیکشان میشدم و میتوانستم لمسشان کنم اما آنها متوجه حضورم نمیشدند ؛ و هر بار تکه ای از آن اطلاعات را جمع میکردم ...
#واژه_ها_در_آتش
می تونی بهمون ملحق بشی میتونی هم نشی ؛ اما حداقل این رو بفهم که بابت چی میجنگیم و چرا
📖 #واژه_ها_در_آتش
چیزی که روس ها از ما دزدیدن خیلی مهم تر از سرزمین ها و زندگی هامونه
📖 #واژه_ها_در_آتش
کتاب پر از ایده است. یکی به این ایده ها فکر کرده و اون هارو تبدیل به کلمه کرده و کلمات رو روی کاغذ آورده. این ایده ها مثل دونه ان، و هربار که یکی این کلمه هارو میخونه، دونه ها توی ذهن اون هم کاشته میشن، بعد رشد میکنن، پخش میشن و خیلی زود دونه های ایده تبدیل به باور میشن، و باور ها تبدیل به برنامه میشن و برنامه ها دنیارو عوض میکنن. اگه کتاب هارو کنترل کنی، مردم رو کنترل کردی.
📖 #واژه_ها_در_آتش