بچهها زدند زیر خنده. خندهای از عمق وجود که بزرگترها در بزرگی خود پیدایش نمیکنند.
📖 #کلاغ_سفید
الاغ جوری میگریخت که اسب را هم با این شتاب تابحال ندیده بودم. نمیدانم از دست آتش میگریخت؟ نه! آتش که همراهش بود؛ از دست آدمها میگریخت.
📖 #کلاغ_سفید
برداشتم از دیدن جسد در نگاه اول، سایهای بود که آدمش وجود نداشت. سایهای زنده، ولی منتظر حرکت. انگار آن سایه در همان آخرین مدل آدمش مانده بود و سرش را بالا گرفته بود. آن سایه سیاه سنگین، سایه کسی که در لحظه آخر زانوی غم در آغوش کشیده باشد را نشان میداد.
📖 #کلاغ_سفید
صدای دختری با صدا و لحن صحبتی که با همه فرق داشت به گوشم خورد. گاهی خنده زورکی برای پنهان کردن غم و ناراحتیاش میکرد.
📖 #کلاغ_سفید