قسم به عشق که دروازهی سپیدهدم است
قسم به دوست که با آفتابها، به هم است
قسم به عشق که زیتون باغهای شمال
قسم به دوست که خرمای نخلهای بم است
سپس قسم به جنون، این رهایی مطلق
که در طریقت عشّاق، اوّلین قدم است
که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر
محاق ماه به خیل ستارگان ستم است؟
ببین! که وقت جهانبینی است و جانبینی
کنون که آینهی چشم دوست، جامجم است
#حسینمنزوی
برای كينه؟ آه نه! برای عشقِ من، بمان
برای دوست داشتن، برای خواستن بمان
هر آن چه دوست داشتم، برایِ من نماند و رفت
اميدِ آخرين اگر تويی برایِ من بمان
به سبزه و نسيم و گل، تو درسِ زيستن بده
بهار باش و باز هم به خاطرِ چمن بمان
تمامت و كمال را به نامِ ما رقم زدند
كمالِ عشق اگر منم، تو هم، « تمام زن » بمان
برای آن كه تيشه را به فرق خويش نشكند
اميدِ زيستن شو و برایِ كوهكن بمان
مزن به نقشِ خود گمان، ز سرگذشتِ اين و آن
برایِ ديگران چرا؟ برایِ خويشتن بمان
#حسینمنزوی