eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
766 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر، غیر از تو هر چه هست فراموش می‌کنم... °○□اللّهُـــم‌عجّـــل‌لولیّک‌الفَـــرج□○°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تصاویری از حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم استقبال از پیکر شهید عالی مقام، عباس نیل‌فروشان در فرودگاه‌ مهرآباد ‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴تصاویری از حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم استقبال از پیکر شهید عالی مقام، عباس نی
📸پایانی بر فیک نیوزی به نام ایران اینترنشنال 🔺در چند روز گذشته ، رسانه های متعددی حتی بدونِ توجه به حرفه ی خبری و انتشار صحیح اخبار ، با شایعه پراکنی خواستند جبهه ی مقاومت را تضعیف نمایند! شبکه ی وابسته به رژیم صهيونيستی ایران اینترنشنال که پا را فراتر گذاشت و بجای اخبار صحیح ، اخبار فیک و نیز اخبار دروغ به مخاطبین محدود خود ارائه می‌کرد! ➕حال سوال اینجاست ؛ 🔺بعد از حضور سردار رشید اسلام ، سردار قاآنی در مراسم تشییع سردار شهید نیلفروشان ، این رسانه ها چگونه می‌خواهند فعالیت جعلی خود را برای مخاطبین خود توجیه نمایند. ‌
🔴سرقت از منزل با طعم غذای مسموم در غرب گیلان 🔺سرهنگ جعفر مژدهی عدلی گفت: با مراجعه و طرح شکایت یکی از شهروندان به پلیس آگاهی مبنی بر ورود به عنف و سرقت طلاجات از منزلش در بخش ضیابر، پلیس موضوع را بررسی کرد. 🔺وی افزود: با تحقیقات پلیس از مالباختگان و نیز مستندات باقی مانده از صحنه سرقت، سارق شناسایی که پس از هماهنگی با مرجع قضایی در مخفیگاهش دستگیر شد. 🔺فرمانده انتظامی صومعه سرا با بیان اینکه متهم ۲۹ ساله در تحقیقات پلیس به بزه انتسابی اعتراف کرد افزود: در تحقیقات پلیس مشخص شد متهم با خرید دو پرس غذای طبخ شده، آن را مسموم و با قرار دادن جلوی درب منزل مالباخته، ساکنان منزل را بیهوش کرده است. 🔺سرهنگ مژدهی عدلی اضافه کرد: در مخفیگاه متهم یک قطعه النگوی سرقتی به ارزش بیش از ۱۰۰ میلیون تومان کشف و این فرد با تشکیل پرونده برای سیر مراحل قانونی به مرجع قضایی معرفی شد. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_ششم 🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین م
🔹فصل دوم خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه ی آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه ی خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه ی زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده ی آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. 📚
🌱 🌌شب‌ها در خانه خدا را بکوب! و دلت را به او بسپار، تنها جایی است که، ساعت کاری ندارد و ورود برای عموم آزاد است.. ♥️ شبتون بهشت 🌿 ‌
سلام ‌صبحتون بخیر☕️ یکی از توفیقای فوق‌العاده بزرگ که روز قیامت به شدت دنبالشیم توفیق همراهی در نابودیِ اسرائیله😌👏 ماها که توی خط جنگ و نبرد نیستیم ولی با دعا و حمایتمون، میتونیم سهیم باشیم هرروز بعد نماز🤲 برای نابودیِ اسرائیل و آزادی فلسطین دعا کنیم
3394540631.mp3
1.65M
🎊 بهترین راهکار برای اینکه بچه هامون رو نمازخون کنیم ⁉️ 🎁تشویق🤔 🔻تنبیه🤔 💥جواب این سوال رو اینجا دریابید👏 👤 🏡@Khanehtma
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتم 🔹فصل دوم خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم) 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت حس کردی همه تنهات گذاشتن به این آیه فکر کن....✨ شبتون خوش عزیزان ‌