💞عاشقانه_مهدوی
❄️ دل زمين به برف گرم است
❤️ دل من به تو...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🌤#سهشنبههایمهدوی
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
#اطلاعیه
❇️🔶 برای شب یلدا میخواهیم تعدادی بسته معیشتی و میوه برای افراد نیازمند تنهامسیری تهیه کنیم
هر بزرگواری میخواد در این طرح شرکت کنه میتونه مبلغ مورد نظرش رو به این شماره حساب واریز کنه.
شماره کارت
6063731153313383
شماره شبا
640600560870013914687001
400170000000336852442006
مطهره مهنی
🌹🌷 میتونید نیت کنید که این مبلغ رو از طرف امام زمان علیه السلام پرداخت میکنید.
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امروز حسینیه امام، صورتی شد
🌷دیدار امام خامنهای با شیرزنان ایران
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_نه #فصل_چهاردهم گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی س
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
رهبر انقلاب:
مادری یک افتخار است.
تمسخر نقش مادری،
یک سیاست استعماری است.
امروز من میبینم بعضیها به تبع همان سیاستهای سرمایهداران و استعمارگران و بدخواهان جوامع مستقل به خصوص جامعه ما و به دنبال آنها، مادری را بد تصویر میکنند. اگر کسی بگوید فرزندآوری، طعنه میزنند، مسخره میکنند که شما زن را برای بچه میخواهید برای فرزندآوری میخواهید.
مادری یک افتخار است.
اینکه یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش دهید، زحماتش را تحمل کنید، او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟
خیلی بااهمیت است.
خیلی باارزش است.
برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ مهریه دختران سید ابراهیم رئیسی و تربیت زیبای دینی
#رئیسی
🌺 @IslamlifeStyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ مهریه دختران سید ابراهیم رئیسی و تربیت زیبای دینی #رئیسی 🌺 @IslamlifeStyles
❤️ چقدر دوست دارم هر روز این کلیپ رو ببینم
✅ ببینید ایشون چه نگاه قشنگی به امر تربیت دارن. واقعا بین مسئولین سیاسی افراد کمی هستند که انقدر اهل حفظ کرامت انسان ها باشند.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 9 جلسه نهم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
💞بنام خداوند مهربانِ مهربان💞
🍃10نکته قسمت9سخنرانی حال خوب استاد پناهیان.
1⃣به طور کلی تلقی مردم این هستش که عالمان دینی👳♂ احکام الهی رو بیان میکنند ، آگاهی های دینی دارن،و توصیه های اخلاقی و راه و چاه اخلاقی رو به مردم نشون میدن😇.
ما باید کار هایی رو انجام بدیم که تصور مردم از:
❣ خود خدا
❣آیات قرآن
❣اسماء پروردگار
❣عالمان دینی
❣ایمان به خدا و معرفت الهی
✅این باشه که حال خوب رو از اینها دریافت بکنه و هرکس حالش بد شد به عالمان دینی مراجعه بکنه و مردم حال خوبشون رو از اونها دریافت بکنن چون نسبت به خدا و آیات قرآن و... اطلاعات بیشتری دارن.😊
و اگر مردم حال خوبشون رو از عالمان دینی دریافت بکنن آغازی میشه برای اتفاقات خوب بعدی...😍
2⃣اولین کاری که دین انجام میده ایه که حال آدمو خوب میکنه یعنی تمام احکام دینی مهمترین اثری که دارن این هستش که حال انسان خوب میشه👌.
3⃣در نقطه مقابل ابلیس😈 تلاش میکنه حال انسان رو بد کنه و از مهربونی خدا نا امیدش کنه 😔
اما انسان باید حواسش و جمع کنه که گول حرفا و وسوسه های شیطان رو نخوره و به مهربونی خدا ایمان داشته باشه.🤓
4⃣کسی که حالش خوب باشه دستورات دینی رو اجرا میکنه چون در اونها محبت و مهربانی خدا رو درک میکنه😊
و میفهمه که خدا دوسش داره که این احکام رو برای اون قرار داده 🌺
💟در واقع کسی که حالش خوب باشه محبت خدا رو در دستوراتش درک میکنه.
❌اما کسی که حالش بد باشه توصیه به نماز و عبادات اونو ناراحت میکنه چون فکر میکنه باعث سختی و رنج براش هست😣
5⃣بیشترین لذتی که انسان میبره در محبت هستش و تنها محبتی هم که انسان رو قانع و راضی میکنه محبت خداوند مهربان هستش❤️
و هیچ کس و هیچ چیزی دیگه ای به جز خدا این محبت و حال خوب رو به ما نمیده👌
6⃣خداوند ما رو دوست داره که خلق کرده و اینکه ما بفهمیم نزد خدا محبوبیم حال ما رو خوب میکنه🤩
با این دید توحید برای انسان این معنی رو میده که :خدایا غیر از محبت تو محبت هیچ کس رو نمیخوام😇من به هیچ کس نیاز ندارم
🚫و برعکس این باشه انسان دچار شرک خفی میشه و به غیر از محبت خدا چیز های دیگه ای رو هم از خدا طلب میکنه😏
7⃣نکته مهمی که هست اینه که:
✅⭐️"ما باید رو نگرش ها و زاویه های دید خودمون کار کنیم"
💯اگر زاویه دیدمون رو اصلاح کنیم حتی آیات جهنم بیشتر محبت خدا رو به ما اثبات میکنه و دستورات دینی مهربانی و محبت خدا رو نسبت به ما نشون میده.
8⃣ اول باید حالمون خوب بشه بعد عبادت کنیم 👈اول حال خوب بعد دینداری✔️
ما باید با اصلاح نگرش محبت خدا رو باور کنیم تا حالمون خوب بشه ⬅️ بعد به عبادت و دینداری بپردازیم و به خدا نزدیک بشیم😉⬅️ تا بیشتر محبت خدا رو حس کنیم تا بیشتر دوستمون داشته باشه💗⬅️ تا بیشتر حالمون خوب بشه...😍❤️
9⃣خدا به اندازه اعمال انسان به اون محبت نمیکنه به اندازه لطف و مهربونی خودش به انسان محبت میکنه 😊🌸
خداوند حتی به دشمنان اولیاء خودش هم محبت میکنه چه برسه به اینکه انسانی در راه خدا سختی بکشه و...
🔵و انسان نباید به اعمال خودش تکیه بکنه بلکه باید به لطف و مهربونی خداوند تکیه کنه چون تکیه بر اعمال خودش موجب غرور در اون میشه 😒
و اینکه انسان ها حتی اگر تمام عمر هم عبادت کنند نمیتونند ذره ای از نعمات و مهربونی خدا رو جبران کنند و نمیتونند حق عبادت خدا رو ادا کنند...
🔟یقین پیدا کنیم و باور کنیم که خدا دوستمون داره اگر اینجوری باشه به خاطر این محبت دینداری میکنیم.😇
و راهش توسل به امام حسین (ع)هستش. نشد به حضرت عباس متوسل بشیم که محبت خدا و امام زمان (عج) و امام حسین(ع) رو نسبت به خودمون رو به ما نشون بدن و درکش بکنیم ان شاءالله.🌼
سلام و عرض ادب محضر شما عزیزان🌹
❤️ جلسه ۹ حال خوب واقعا زیبا و دلنشین بود و از همه شما بزرگواران میخوام که سر فرصت حتما گوش بدید.
متاسفانه نگاه ما نسبت به دین و دستورات الهی خیلی وقتا صحیح نیست و همین موجب میشه که خیلی از آدم ها نهایتا دین رو صرفا یه سری دستورات منطقی بدونن و رد بشن
❇️ در حالی که دستورات دینی عمدتا برای خوب کردن حال ما هست و حتی میشه گفت دین بیشتر برای آدم هایی هست که حالشون خوبه و میخوان به اوج لذت ها برسن
آدم هایی که به حال خوب کم قانع نیستند...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد #فصل_پانزدهم شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک
#فصل_پانزدهم
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانه ی این خواهر بودیم و شام خانه ی آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همه ی فامیل را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانه ی خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانه ی خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانه ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم.
موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
ادامه دارد...
📚 #رمان_خوب
هدایت شده از ایران همدل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 نماهنگ دیدنی #ایران_همدل با اجرای سرود توسط نوجوانان گروه نسیم رحمت
🔹برای کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 🔸 برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به
3000222📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇 @iranehamdel_contact
☘️«يَا أَحَبَّ مِنْ كُلِّ حَبِيبٍ»
″به نام محبوبتر از هر محبوب″
سلام و نور🐣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موسیقی | ویژه #یلدا 🍉
امشب همه هستن، حیفه تو نباشی
یه امشبو میشه، که مهمون ما شی؟
حیفه تو نباشی | حسین حقیقی
🥀در آخرین پنجشنبه آذر ماه و آخرین پنجشنبه پائیز و در آستانه شب یلدا و میلاد حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
یاد میکنیم از تمام شهدا، صلحا، علما، همه درگذشتگان به خصوص مادرهای آسمانی خاله و عمه و دختر های پرکشیده
از همه عزیزانی که سالهای قبل در کنار ما سر سفره یلدا بودند ولی حالا اسیر خاک هستند😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
هدیه به روح همشون فاتحه و #صلواتی ختم میکنیم 🙏
خداوندا به حرمت حضرت زهرا سلاماللهعلیها همین ساعت هر گیر و گرفتاری در آن سوی هستی عالم برزخ دارند رفع بنما و روحشان را به برکت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرین شادی و رحمت و مغفرت قرار بده🤲
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک #فصل_پانزدهم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات
#دختر_شینا
✨ #قسمت_هفتاد_و_دو
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودیم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همه خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانه جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم.
آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.»
خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظه دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـر قـسـمـتـم شود که تماشـا کنم تـو را
ای نور دیده جان و دل اهـدا کنم تـو را
هر صبحِ جمعه ندبهکنان در دعای صبح
از پـــروردگار خـویـش تـمـنـا کنم تـو را🤲🏻
صبح جمعتون منور به نگاه حضرت 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍉 آئین پاسداشت شب یلدا (چْلَه شَو) در تالش گیلان
🍊 به مناسبت فرارسیدن شب یلدا (چْلَه شَو) و پاسداست شب یلدا طی مراسمی با حضور مسئولین و مردم شریف شهرستان در پارک شهر تالش برگزار شد
🍎 این جشن ارزشمند، با اجرای برنامههای مختلفی از جمله شعر خوانی ،حافظ خوانی، مسابقه، برپایی نمایشگاه صنایع دستی همراه بود که در محل پارک شهر، جنب میدان امام خمینی(ره) برگزار شد
👌[ ایده ای ناب برای شب یلدا ]
🪴شب یلدا که دور هم جمع میشید در کنار کتاب حافظ نهج البلاغه هم بزارید،به مهمونا و بچه ها بگید به نوبت هر کدام از ۱ تا ۴۸۰ یه عدد انتخاب کنن ، ۴۸۰ رو از کجا آوردیم؟
📗ما ۴۸۰ #حکمت نهج البلاغه داریم که حکمت های امام هم مثل امام مظلوم موندن، بعد کتاب رو بردارین و حکمت مورد نظر رو بیارین، با آب و تاب عدد انتخابی رو پیدا کنید بلند بخونید تا همه گوش کنن، میتونید هم بدین هرکس خودش بلند رزقش رو بخونه
و بگید این رزق امشب ما از امیرالمؤمنین بوده و سعی کنیم بهش عمل کنیم🌱✨️
🪴اگه ده نفر دور هم باشید ده حکمت باهم مرور کردید و این خیلی تاثیر گذار و به یاد موندنی میشه ضمن اینکه یه قدم هم جهت ترویج کتاب #نهج_البلاغه برداشتید.
💫#امیرِ_عالم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین یلدای بی تو
#فرزند_ایران 🇮🇷
#یلدا 🍉
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا ✨ #قسمت_هفتاد_و_دو این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودیم تنها فرشمان را ک
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_سه
#فصل_پانزدهم
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم،
یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانه آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند.
معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم 🌿
وخوشبهحالِآنکهتنهاامیدشتوهستی...
﷽
سلام
صبح اولین روز زمستونی شما بزرگواران بخیر 🌹
🔸عزیزان با توجه به ایام شهادت سردار عزیزمون «شهیدسردارحاجقاسمسلیمانی» ان شاءالله قصد داریم از امروز هر صبح بخشی از وصیت نامه ی این شهید عزیز رو تقدیمتون کنیم.
ان شاءالله ما هم از کسایی باشیم که راه اون خوبان خدا رو ادامه بدیم و رضایتشونو کسب کنیم...🤲💖