تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_سه #فصل_پانزدهم اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حرفش خیلی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_چهار
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید، باید برویم، ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار."
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
💬💬
هروقتمیریرختخوابت
یهسلامۍهمبهامامزمانت بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن...
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیم
کههرشببهیادمانهست...♥️
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#سهشنبههایمهدوی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_یازدهم » 🌴💫🌴💫🌴 📢خطاب به
🗒 #وصیت_نامه آسمانی
شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_دوازدهم »
🌴💫🌴💫🌴
🔈خطاب به علما و مراجع معظم...
✍سخنی کوتاه از یک سرباز ۴۰ ساله در میدان به علمای عظیم الشأن و مراجع گرانقدر که موجب"روشنایی جامعه و سبب زدودن تاریکیها" هستند، خصوصاً مراجع عظام تقلید. 🌹
🔹سربازتان از یک برج دیده بانی، دید که اگر این نظام آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزشهای آن که شما در حوزهها استخوان خُرد کرده اید و زحمت کشیده اید، از بین میرود.
🔴این دورهها با همه دورهها متفاوت است. این بار اگر مسلّط شدند، از اسلام چیزی باقی نمیماند.
👌راه صحیح، *حمایت بدون هر گونه ملاحظه از انقلاب، جمهوری اسلامی و #ولی_فقیه است.*
💠نباید در حوادث، دیگران شما را که امید اسلام هستید به ملاحظه بیندازند. همهی شما امام را دوست داشتید و معتقد به راه او بودید
🔰راه امام، مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّفقیه است.
🇮🇷🌸🇮🇷
⚠️من با عقل ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علما مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حق به جانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند....!!
✨حق واضح است؛
جمهوری اسلامی و ارزشها و ←ولایت فقیه→،میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند💯
من،*حضرت آیت الله العظمی خامنهای* را خیلیمظلوم وتنها میبینم💔
🌷او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات معظّم با بیانتان ودیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را جهت دهید.✅
⛔️اگر این انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود...
🔸⚜⭕️⚜🔸
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_القدس
•••
جای حاجقاسم خالی...
مطمئنم در بهشت با همان لبخند همیشگیاش دارد هنرنمایی همسنگران
و همرزمان و سربازانش را نظاره میکند...
#حاج_قاسم
•••
خامنهای عزیز را عزیز جان خود بدانید.🌱
•حاج قاسم سلیمانی•
#حاج_قاسم
•••
انقلاب کارمند نمیخواد رفقا
آدم جهادی میخواد
فرق حاجقاسم با همکارهاش
تو همین بود...🌱
#حاج_قاسم
•••
در هر شرایطی با وجود همه مشڪلات
پای این انقلاب و نظام میمانیم...✊
راهت ادامه دارد #حاج_قاسم ...🇮🇷
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پاسخ رهبر انقلاب به کسانی که میگویند با حوادث اخیر منطقه، خون شهدای مدافع حرم به هدر رفت؛ حضرت آیتالله خامنهای: اگر این جانها نمیرفتند و این مبارزه انجام نمیگرفت، امروز خبری از اعتاب مقدس و کربلا و نجف و زینبیه نبود
🔹️رهبر انقلاب هماکنون در مراسم پنجمین سالگرد شهادت شهید سلیمانی:
✏️ عدهای از روی عدم تحلیل درست و عدم فهم درست و عدم شناخت لازم از مسائل تصور میکنند، و به زبان میاورند و شاید ترویج میکنند که با حوادث اخیر منطقه، خونهایی که در راه دفاع از حرم ریخته شد، هدر رفت! خطای بزرگ و این اشتباه بزرگ را اینها میکنند؛ اگر این جانها نمیرفتند و این مبارزه انجام نمیگرفت و این حاج قاسم سلیمانی توی کوهها و بیابانهای این منطقه با آن شهامت حرکت نمیکرد و دنبال خودش [این شهدا را] نمیکشاند، امروز از این اعتاب مقدس خبری نبود...
✏️ این را مطمئن باشید. نه فقط از زینبیه خبری نبود، از کربلا هم خبری نبود، از نجف هم خبری نبود. دلیلش سامراست؛ در مورد سامرا یک مقدار غفلت شد. شما دیدید حرم عسکریین علیهمالسلام را ویران کردند و ضریحشان را شکستند. چه کسانی؟ کیا همان تکفیریها با کمک آمریکاییها. همه جا همینجور میشد اگر چنانچه این دفاع انجام نمیگرفت. سرنوشت این اعتاب مقدس، این قبلههای دل مردم مسلمان، سرنوشت همون گنبد تخریب شده امام عسکری علیهم السلام میشد. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔷@IslamlifeStyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_چهار #فصل_پانزدهم خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی ش
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_پنج
#فصل_پانزدهم
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده، شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی، می دانم خیلی خسته می شوی، احتیاج به استراحت داری، حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
🌿 آغاز فصل بهار معنوی مبارک باد!
ماه رجب مقدّمهای است برای ماه شعبان و ماه شریف رمضان . ✅
این سه ماه را شاید بشود به سهولت فصل عبادت نامید و بهار عبادت ، 🍃
که اگر بهار سه ماه دارد ، اینجا هم ما با سه ماه نورانی مواجه هستیم . 💫✨
فرمودهاند : «ماه رجب ماه خداست ، ماه شعبان ماه پیامبر خدا و ماه رمضان ماه امّت اسلام بندگان خدا.» (امالی صدوق/۵۳۴)
#استاد_پناهیان
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
سـ✋ـلام رفقایِ همیشه همـــراه
صبح زیبای برفی و بارونیتون بخیر و شادی❄️🌧
🌙فرا رسیدن ماه پربرکت رجب و میلاد با سعادت امام محمد باقر علیه السلام مبارکتون باشه
ان شالله که برکات این ماه شامل حال هممون بشه
و در ماه پربرکت رجب لحظه هامون پر از بندگی و عبودیت باشه🤲
همچنین چهارمین سالگرد شهادت سردار رشید اسلام #حاج_قاسم_سلیمانی و همراهانشان را تهنیت و تسلیت عرض میکنیم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_دوازدهم » 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطا
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سیزدهم (آخر) »
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_سیزدهم (آخر) » 🌴💫🌴💫🌴 🌹
👆🌺وصیت نامه سردار عزیزمون خودش یه دوره جامع تربیت عمیق دینی هست.
خیلی وقت ها برای تربیت افراد نیاز به هزاران سخنرانی و کتاب نیست، بلکه با نور صحبت های یک شهید بزرگ میشه آدم ها رو متحول کرد.
✅ حتما به طور ماهانه از صحبت های سردار استفاده کنید و برای خودتون یاداوری کنید
هدایت شده از تنها مسیری های استان کرمان
یَا مَنْ یَكْفِی مِنْ كُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یَكْفِی مِنْهُ شَیْءٌ اكْفِنِی مَا أَهَمَّنِی🤲
🌙حلول ماه پر خیر و برکت رجب رو به همه ی بزرگواران خیر و مهربان تبریک میگیم
صدقه اول ماه به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج و رفع بلاها و حل مشکلات مسلمین فراموش نشه ☺️
🌱بسم الله...↶
6037697678481414
مرضیه مهنی
🔸 اعمال و آداب شب « #لیله_الرغائب »
✅ اولین شب جمعه ماه #رجب ، به نام «لیلةالرغائب» نام دارد که پیامبر(ص) سفارش کردهاند از آن نباید غافل شد.
روزه دارا
قبول باشه از همگی🌸
این سه ماه
ینی رجب و شعبان و رمضان🌼
گلِ سرسبد ماههای سال هست
و توی ارتباطمون با خدا
یه فرصت عالی و بینظیره💕
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_پنج #فصل_پانزدهم به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهو
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_پانزدهم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خوابند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد..
📚 #رمان_خوب
سلام و صبح بخیر خدمت شما عزیزان تنهامسیری🌹
یه دعای قشنگی توی سورهٔ اسرا هست که میگه :
«رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي
مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»
یعنی خدایا منو توی (هر کاری و شغلی یا هر چیزی) بهدرستی وارد کن و بهدرستی بیرون بیار و همیشه از سمت خودت یه نیروی کمکی برای من بفرست...🤲
امروز به آدمهایِ خوبِ زندگیت فکر كن
به هر چیز یا هر کسی که دنیات رو زیبا و حالِت رو خوب میکنه ،
به تمام لحظههای خوبی که در راهند
به اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد و
آرزوهایی که برآورده خواهند شد لبخند بزن😊
🌞 روزِ خوبی داشته باشید
🌱 یادداشت استاد علیرضا پناهیان به مناسبت آغاز ماه رجب
ما روزی نزد خدا باز خواهیم گشت و دیگر تا ابد در کنار او خواهیم بود. برای روز ملاقات با خدا آماده شویم. خدا مهربان است و چه بسا با یک گفتگوی ساده، بندهاش را به خود مقرب نماید و لذت نزدیک بودن به خودش را به ما بچشاند.
@Panahian_ir
🍃∞🌸∞🍃
وقتی با #امامزمانت حرف میزنی یا درد دل میکنی دیدۍ حالت عوض شد
#بدانڪهوصلشدۍبهآقا.
با امام زمان حرف بزن چه ڪسی بهتر ازآقا....
راستۍ چقدر خوبه با آقا حرف زدن امتحان ڪن ببین چقدر زیباست
و "#سلام مرا هم به #آقا برسان."
#آیتاللهشاهآبادۍ
#نصیبتونانشاءالله....