#استاد_عشق
#قسمت_بیست_ویکم
#کتابخوانی
🔸می شدند و می گفتند : اين كار گناه دارد حتی يك مورچه هم جان دارد و نبايد از بين برود...
‹‹پله های جلوی ساختمان كه تا حوض ادامه داشت پله های خيلی بلندی بود برای همين بالا و پايين رفتن از آن برای من مشكل بود.
يادم می آيد روزی مرا ختنه كرده بودند و من بالای همين پله ها ايستاده بودم. خيلی ناراحت بودم به خصوص از دخالت بزرگ ترها در همه جا و همه چيز!!...
🔹‹‹ خاطرات بسياری از خانه ی محل تولدم دارم. هنوز هم وقتی كه پايم روی سنگ ريزه های كنار باغچه ای قرار مي گيرد به ياد آن خانه می افتم. غير از اين وصف هايی كه از خانه كردم چيزهای ديگری نيز از آن خانه به ياد دارم. من و برادرم برای پدر و مادرم خيلی عزيز بوديم و آن ها آرزوهای زيادی برای ما داشتند يادم می آيد كه غلام سياه خانه مان يعنی نوروز پناهگاهی جز مادرم نداشت.
🔸‹‹به ياد می آورم كه حدود چهار سال داشتم توی ايوان مقابل پله ها و روبرو حوض با خانم نشسته بوديم
خانم برايم تعريف می كردند كه هنوز چند ماهی از تولدم نگذشته بود كه مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبی خانم مادربزرگم بود.
✨پاورقی: منظور پدرم از خانم مادرشان گوهرشاد بود. پدر به خاطر عشق زيادی كه به مادرشان داشتند هيچ گاه اسم ايشان را به زبان نمی آوردند و فقط از لفظ خانم استفاده می كردند.
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir