#استادعشق
#قسمت_صدوچهل_وسوم
#کتابخوانی
🌷من فورا شناختم، دلم گواهی داد. ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقا باشيد! دست مرا گرفت كه ببوسد، دستم را كناركشيدم.
🌷 گفت: قربان، من غلامعلی عسگری ( معروف به غلامعلی خان) نوكر شما هستم. با اين كه سواد ندارم، ولی تمام كارها و حساب و كتاب آقای معز السلطنه را، اداره می كنم.
من درباره ی شما مطالبی را، از آقا و سركار خانم همدم الدوله، شنيده ام. در خدمت هستم تشريف بياوريد.
🌷«معلوم بود، كه خيلی سياستمدار است. بهتر است بگويم خيلی كار كشته و محتاط بود. وقتی مرا به داخل راهنمايی می كرد، يك كلمه بروز نداد، كه چيزهايی را می داند، و اصلا نگفت كه ورود مرا قبلا به پدرم، خبر داده است.
🌷«از داخل در چوبی بزرگ سبز باغ، كه مخصوص عبور كالسكه و اتومبيل بود، يك درِ كوچك باز شد و من وارد شدم غلامعلی خان از پشت سرم می آمد. مرا با دست به طرف ساختمان اصلی، كه در وسط باغ قرار داشت، راهنمايی كرد. مرتب با كلماتی مثل خوش آمديد! سر افراز فرموديد! برخورد خوب و پذيرای خودش را، نشان می داد.
🌷موقعی كه به پايين پله های بزرگ سنگی ساختمان رسيدم، پدرم، بالای پله های ساختمان منتظر ايستاده بود.كاملا معلوم بود، كه قبلا توسط غلامعلی خان از آمدن من، مطلع شده بود. پيژامه و روی آن روبدوشامبر بسيار زيبا و با شكوهی، به تن و سيگاری به لب داشت.
ادامه دارد...