eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
854 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: –نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشم‌هام یه کم خسته شدن. به روبرو خیره شد. –من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه... –نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربه‌ی خوبیه برام. کم‌کم عادت می‌کنم. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم. از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: –دستتون درد نکنه. انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد. فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامه‌ها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب می‌کردم که سوگند به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که نمره‌های درسهایمان آمده است. از صبح به بهانه‌های مختلف تلفن روی میز زنگ می‌خورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق می‌گشت و سراغش را از من می‌گرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک می‌کشید. بیخودی وقتم گرفته میشد. فوری سیستم را روشن کردم تا نمره‌ها را ببینم. همینطور که شماره دانشجویی‌ام را وارد می‌کردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم. 🌷 دنبال نمره‌ها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود. گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم... صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بی‌توجه به صدا‌ نمره‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراندم. درسی که می‌ترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیه‌ی نمره‌ها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم: –خدایا شکرت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد. «وای خدا دوباره این جذبه گرفت» کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم. –سلام. جلو آمد و کنار میز ایستاد و پرسید: –حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم. باهمان خوشحالی گفتم : – سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟ دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟ لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم. –نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟ 🌷چشمهایش را روی میز چرخاند. –همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست. زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم. –وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم. –می خواستم زودتر نمره هام روببینم. جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمره‌ها گفت: –آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره. بعد اخمی کرد. –البته این همه هم خوشحالی نداره، –اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. –خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید. چشم‌هایم گرد شد. بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد. –چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا. نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر می‌مو‌نید و به کارهاتون می‌رسید. 🌷به طرف در حرکت کرد و رفت. "یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن." البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام می‌داده؟ دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چاره‌ایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم." با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم. –بله. –من میرم پارکینگ شما هم بیایید. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم. پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد. –از این ور بیایید. با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم. وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم: –شما میرفتید، من با سعیده برمی‌گشتم. نگاهم کرد. – یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه. در دلم قند آب شد و گفتم: –الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟