♥️✨
شب رفتن ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت:((مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ….))
اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم:((عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چه طور مي تواني ؟))
هنوز اشك هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت:((تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي .))
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او….؟
گفت:((مليحه ، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.))
#شهیدانه💫
#دلبرانه♥️
#شهید_عباس_بابایی✨
@Girl_village⟵☘️