°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت105
#ترانه
مهدی بلند به حرفم خندید .
یعنی قراره تو این جنگل شب و سپری کنیم؟
یهو ماشین وایساد!
ترسیده برگشتم سمت مهدی ولی مهدی خیلی ریلکس بود تازه خندون هم بود!
متعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- خوب بنزین تمام شد.
اقایون پیاده شدن تا فکری بکنن.
منم پیاده شدم و کم کم همه پیاده شدیم .
کنار همسر اقای مهدوی وایساده بودم .
اونم نگران بود با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- خوبی عروس خانوم؟ سردت نیست؟
لبخندی زدم که دندون هام یخ بست:
- خوبم فقط یکم ترسیدم .
اونم سری تکون داد و گفت:
- منم همین طور هوا سرده مسیر معلوم نیست انتن هم نیست .
مرد ها می گفتن باید بمونیم ممکنه از پرتگاه یا جای بدی سر در بیاریم توی این تاریکی .
تا چشم کار می کرد مزارع بود.
چون زمین کشاوری و جنگل بود هوا سرد تر بود و کم کم داشتیم یخ می زدیم .
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- یخ زدم اقا چی شد؟
مهدی برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- چرا پیاده شدی سرده!
بعد رفت سمت ماشین و از صندوق عقب کاپشن دیگه خودش رو دراورد و داد بهم .
متعجب به کاپشن نگاه کردم و گفتم:
- مهدی من تو این گم می شم!
خنده ای کرد و گفت:
- خوب از این به بعد خواستم لباس بخرم برای خودم سایز خانومم می گیرم خوبه؟
دیونه ای گفتم و روی چادرم پوشیدمش .
خنده مهدی بلند شد مشتی توی بازوش زدم و گفتم:
- هر هر خیلی ام جذاب شدم.
رو زانو هاش خم شد و خندید:
- از جذاب هم جذاب و دلربا تر شدی بانو.
پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتیم پیش بقیه.
بقیه هم خنده اشون گرفته بود.
استین هاش خوب بلند بود و دستام معلوم نبود تو تنم زار می زد ها! تا روی زانوم بود و چون چادر تنم بود انگار کاپشن پوشیدم رو دامن!
که مهدی گفت:
- تو ماشین که یخ می زنیم اینجا هم نمی شد چادر زد موند واقعا سرده! اینجا مزارع پس حتما کلبه دارن که بریم و اتیش روشن کنیم فقط باید بگردیم.
هر کدوم یه وری راه افتاد مهدی ام منو گذاشت پیش طاهر و زینب با هادی خودش رفت.
طاهر نگاهی بهمون انداخت و نگران به زینب نگاه کرد .
واقعا برای اون سخت تر بود شرایط چون باردار بود.
زینب به ماشین تکیه داد و گفت:
- گرسنمه .
و دستشو روی شکمش گذاشت.
لب زدم:
- الان برات یه چیزی میارم بخوری.
#عشق_به_یک_شرط
•فادیھ•
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت105
#سارینا
کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد.
خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد:
- دوربین داره همه جا هیچی نگو.
بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم .
خدایا بهمون رحم کنه.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه .
در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم.
می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه.
صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود.
که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه.
بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد:
- فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم.
منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
#بچه_مثبت
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت105
#غزال
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم.
دستامو توی دست هاش فشرد و گفت:
- اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
- توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته!
فرهاد سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه.
متعجب گفتم:
- ماشین مال کیه؟
فرهاد بلند شد و گفت:
- مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم.
سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم.
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خب بریم.
فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد.
هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من!
یه پیامک اومد روی گوشیم!
بازش کردم این بود متن ش:
- سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم.
یعنی چیکار داشت یا من؟
نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد.
با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم.
سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت:
- ابجی چرا رفتی عقب؟
دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم:
- محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم.
سری تکون داد و حرکت کرد
محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت:
- مامانی کجا می ریم؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
- می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم.
رو به فرهاد گفت:
- داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا.
باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت:
- اینم سوپر مارکت.