eitaa logo
•فادیھ•
743 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
- بهتر از بهترین ها🌱؛ - شَرطۍ‌اگر‌هست : @alittleconditions کپی؟ یه نگاه به شرط ما بنداز جانان🌙🌚 - گوش شنوای من برای پیشنهاداتتون : https://daigo.ir/secret/1823533367 ‌فادیھ . بانو نجات دهنده ۷۰۰............✈.........۸۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی بلند به حرفم خندید . یعنی قراره تو این جنگل شب و سپری کنیم؟ یهو ماشین وایساد! ترسیده برگشتم سمت مهدی ولی مهدی خیلی ریلکس بود تازه خندون هم بود! متعجب بهش نگاه کردم که گفت: - خوب بنزین تمام شد. اقایون پیاده شدن تا فکری بکنن. منم پیاده شدم و کم کم همه پیاده شدیم . کنار همسر اقای مهدوی وایساده بودم . اونم نگران بود با نگرانی نگاهم کرد و گفت: - خوبی عروس خانوم؟ سردت نیست؟ لبخندی زدم که دندون هام یخ بست: - خوبم فقط یکم ترسیدم . اونم سری تکون داد و گفت: - منم همین طور هوا سرده مسیر معلوم نیست انتن هم نیست . مرد ها می گفتن باید بمونیم ممکنه از پرتگاه یا جای بدی سر در بیاریم توی این تاریکی . تا چشم کار می کرد مزارع بود. چون زمین کشاوری و جنگل بود هوا سرد تر بود و کم کم داشتیم یخ می زدیم . سمت مهدی رفتم و گفتم: - یخ زدم اقا چی شد؟ مهدی برگشت و نگاهم کرد و گفت: - چرا پیاده شدی سرده! بعد رفت سمت ماشین و از صندوق عقب کاپشن دیگه خودش رو دراورد و داد بهم . متعجب به کاپشن نگاه کردم و گفتم: - مهدی من تو این گم می شم! خنده ای کرد و گفت: - خوب از این به بعد خواستم لباس بخرم برای خودم سایز خانومم می گیرم خوبه؟ دیونه ای گفتم و روی چادرم پوشیدمش . خنده مهدی بلند شد مشتی توی بازوش زدم و گفتم: - هر هر خیلی ام جذاب شدم. رو زانو هاش خم شد و خندید: - از جذاب هم جذاب و دلربا تر شدی بانو. پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتیم پیش بقیه. بقیه هم خنده اشون گرفته بود. استین هاش خوب بلند بود و دستام معلوم نبود تو تنم زار می زد ها! تا روی زانوم بود و چون چادر تنم بود انگار کاپشن پوشیدم رو دامن! که مهدی گفت: - تو ماشین که یخ می زنیم اینجا هم نمی شد چادر زد موند واقعا سرده! اینجا مزارع پس حتما کلبه دارن که بریم و اتیش روشن کنیم فقط باید بگردیم. هر کدوم یه وری راه افتاد مهدی ام منو گذاشت پیش طاهر و زینب با هادی خودش رفت. طاهر نگاهی بهمون انداخت و نگران به زینب نگاه کرد . واقعا برای اون سخت تر بود شرایط چون باردار بود. زینب به ماشین تکیه داد و گفت: - گرسنمه . و دستشو روی شکمش گذاشت. لب زدم: - الان برات یه چیزی میارم بخوری.
•فادیھ•
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد. خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد: - دوربین داره همه جا هیچی نگو. بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم . خدایا بهمون رحم کنه. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه . در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم. می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه. صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود. که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه. بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد: - فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم. منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد لبخندی زد و گفت: - مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟ لبخندی زدم و گفتم: - خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم. دستامو توی دست هاش فشرد و گفت: - اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم. سری تکون دادم و گفتم: - توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته! فرهاد سری تکون داد و گفت: - خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه. متعجب گفتم: - ماشین مال کیه؟ فرهاد بلند شد و گفت: - مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم. سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم. دستشو گرفتم و گفتم: - خیلی خب بریم. فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد. هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من! یه پیامک اومد روی گوشیم! بازش کردم این بود متن ش: - سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم. یعنی چیکار داشت یا من؟ نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد. با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم. سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت: - ابجی چرا رفتی عقب؟ دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم: - محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم. سری تکون داد و حرکت کرد محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت: - مامانی کجا می ریم؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم. رو به فرهاد گفت: - داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا. باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت: - اینم سوپر مارکت.