•فادیھ•
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت81
#مهدی
متعجب گفتم:
- مردک؟ کی رو می گی؟
طاهر گفت:
- پدرم .
اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت:
- بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش!
کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم.
اشک توی چشای همه امون جمع شده بود.
طاهر پاشد و رو به من گفت:
- می خوام برم پیش خواهرم.
لب زدم:
- برو داداش .
اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش.
ترانه ام چی کشیده بود!
#عشق_به_یک_شرط
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت81
#سامیار
نگاهی به زن عمو و عمو انداختم.
زن عمو چادر سفیدی سرش بود و حجاب ش کاملا رعایت شده بود عمو هم کت و شلوار رسمی پوشیده بود.
خونه دیگه مثل قبل شاهانه نبود با ظاهر ساده ای و چند تا عکس شهید تزعین شده بود.
مطمعن بودم کار ساریناست!
خانواده مصطفی زود رفتن و زن عمو رو بهم گفت:
- جانم سامیار جان کاری پیش اومده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اومدم سارینا رو ببینم.
عمو با تک خنده ای گفت:
- الان؟ البته شما یه دوران همش باهم بودید طبیعه دلتون برای هم تنگ بشه!
لبخند زن عمو به اه و ناله تبدیل شد و گفت:
- یکم باهاش حرف بزن سامیار جان سارینا دیگه سارینا قبل نیست بعد تصادف انگار بچه ام افسردگی حاد گرفته به خدا خیلی شبا یواشکی می رم توی اتاق ش می بینم نصف شبه اما بیداره و گریه می کنه!داره از دست می ره تو یکم باهاش حرف بزن.
زن عمو خبر نداری مشکل دخترت جلوت نشسته!
می فهمید می کشتمم حتما.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه زن عمو پس من می رم بالا.
سری تکون داد و پله ها رو بالا رفتم جلوی در اتاق ش وایسادم.
اخرین بار که یادمه رنگا برنگ بود و شلوغ.
اما حالا در اتاق ش مشکی بود.
در زدم و صداش کردم:
- سارینا.
بعد چند لحضه گفت:
- بیا تو.
درو باز کردم و داخل رفتم.
چادرشو سفید شو سرش کرده بود و توی اتاق وایساده بود.
نگاهی بهش کردم که دلم براش ضعف رفت.
خودمم باور نمی کردم مهر این دختر روزی به دلم بیفته!
خدایا این چه حکمتیه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت تو بالکن و روی صندلی نشست.
اصلا چی می خواستم بهش بگم؟
توی بالکن رفتم و روی اون صندلی نشستم نگاهی بهش کردم که به خونه ها نگاه می کرد و باز چشاش خیس بود و معلوم بود گریه کرده.
نمی دونستم از کجا شروع کنم و برای همین گفتم:
- خوبی؟
بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت:
- اره خیلی .
داشت طعنه می زد بهم!
با اولین چیزی که به ذهن ام رسید لب باز کردم و گفتم:
- چیز می خواستم بگم فردا میای بریم یه جایی؟
با مکث گفت:
- نکنه باز پرونده ات خورده به من که داری این درخواست و می دی؟!
سریع گفتم:
- نه به خدا خودم می گم بریم!لطفا.
پوزخندی زد و سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مامانت و بقیه خیلی دارن غصه می خورن خوب نیست اینجوری باهاشون رفتار می کنی!
اشک ش چکید روی گونه اش و پاشد سریع به شیشه های بالکن تکیه داد و محکم نرده رو توی دست ش فشرد تا بغض شو کنترل کنه و گفت:
- ببین کی از درک کردن بقیه داره با من صحبت می کنه!استاد درک کردن!انقدر بقیه مهمن برات؟ اره خوب همیشه یه چیزی مهم بوده وسط بوده که کارت به سارینا افتاده و گرنه خودش که عذاب الهی واست!
خواستم چیزی بگم که دستشو بالا اورد و گفت:
- شب بخیر پسر عمو.!
نگاه غمگینی بهش انداختم و بلند شدم سمت در رفتم اما باید حرف مو می زدم:
- این دفعه به فکر هیچکس جز خودت نیستم!فردا صبح میم دنبالت ساعت10 خوب بخوابی .
#بچه_مثبت
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت81
#غزال
شایان با صدای بلند بلند قربون صدقه ام می رفت و محمد از ذوق بالا و پایین می پرید.
خدمه وقتی شنیدن باردارم خوشحال شدن همگی و بهم تبریک گفتن.
با دیدن این اوضاع و شور و خوشحالی بقیه گریه یادم رفت و لبخندی روی لبم نشست.
باورم نمی شد بقیه انقدر خوشحالن به خاطر بارداری من.
روی تخت نشسته بودم و کلافه به شایان نگاه کردم.
با حرص گفتم:
- شایان برو کنار دلم پوسید توی این اتاق مگه زندانیم؟
شایان شونه هامو گرفت و خوابوندم روی تخت و دست به سینه وایساد بالای سرم و گفت:
- خیر عزیزم ولی شما الان دیگه دونفری یه نی نی هم با خودت داری و باید کاملا مراقب سلامتیت باشی بهتره استراحت کنی.
نشستم و بلند شدم کنارش زدم و گفتم:
- هیچیم نمی شه می خوام برم پایین هوا بخورم مگه بادکنک ام که فوتم کنن بترکم.
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- وایسا بیام دستتو بگیرم رو پله ها نخوری زمین.
نگاهی به خودم کردم فقط یکم تپل شده بودم یه کوچولو هنوز تغیر انچنانی نکرده بودم که نتونم جلوی پامو ببینم و بخورم زمین.
محمد این دستمو گرفت و شایان این دستمو.
با چشای ریز شده و تهدید وار به دوتاش نگاه کردم مثل دو تا نگهبان می موندن.
لب زدم:
- اگه الان نرید پایین و نزارید خودم مثل همیشه بیام من می دونم و شما دوتا پدر و پسر از صبح تاحالا منو دیونه کردید اقا اصلا این نی نی تونو از توی شکم من در بیارید من راحت بشم.
محمد کنجکاو گفت:
- می شه درش بیاریم من باهاش بازی کنم؟
با سوال محمد خنده ام گرفت.
شایان خندید و گفت:
- اره عزیزم ولی وقتی 9 ماهش بشه الان 3 ماهشه 6 ماه دیگه میاد که باهاش بازی کنی.
محمد سمتم اومد و دستاشو باز کرد خواستم بغلش کنم بریم پایین که شایان فوری بغلش کرد و گفت:
- پسر بابا تو که نمی شه بری بغل مامانت اون نی نی داره اگه بری بغلش نی نی مون دردش میاد مامانی هم درد ش میاد.
محمد گفت:
- ولی اون که تو شکم مامانیه چجوری دردش میاد؟
راه افتادیم سمت پایین و شایان گفت:
- خوب وقتی تو رو بغل کنه تو سنگینی یکم بهش فشار میاد باید زور بزنه تو رو بلند کنه و اگه زور بزنه نی نی توی دل ش دردش میاد.
محمد سری تکون داد و سه تایی رفتیم توی حیاط.
روی تاب نشستیم و محمد دست کشید روی شکمم و گفت:
- مامانی میشه اسم شو من بزارم؟
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- اره قربونت برم من.
شایان گفت:
- اول باید ببینیم نی نی داداشیته یا ابجیت.
با لبخند دستی به موهای محمد کشیدم و گفتم:
- خوب تو دو تا اسم بگو یکی برای دختر یکی برای پسر.
محمد یکم فک کرد و گفت:
- اگه نی نی داداشی بود بزاریم ماکان اگه ابجی بود بزاریم آروشا.
شایان بوسیدتش و گفت:
- قربون پسر خوش سلیقه ام برم من.
شایان لب زد:
- غروب بریم دکتر؟ببینیم بچه دختره یا پسر؟یکمم سیسمونی بخریم.
محمد منو بغل کرد و گفت:
- مامانی بگو اره بگو اره.
دستمو دور حلقه کردم و گفتم:
- چشم بریم.
موقعه ناهار بود و سه تایی روی میز نشستیم .
شایان هم برای من کشید هم برای محمد.
انقدر برام کشیده بود که هاج و واج داشتم به غذا نگاه می کردم حتی برای خودش هم کمتر از این ریخته بود.
نصف شو برگردوندم توی دیس که گفت:
- چرا ریختی تو دیس؟من گذاشتم تو بخوری.
متعجب گفتم:
- شایان خودت انقدر نمی تونی بخوری بعد من این همه رو انتظار داشتی بخورم؟
شایان متعجب گفت:
- خوب تو الان دونفری دیگه مگه غذات هم دوبرابر نمی شه؟
محمد گفت:
- یعنی نی نی غذا نمی خوره؟پس چجوری غذا بخوره بزرگ بشه من باهاش بازی کنم؟
غذا رو توی دهن محمد گذاشتم و گفتم:
- چرا عزیز دلم بزرگ می شه غذا هم می خوره زود زود هم میاد که تو باهاش بازی کنی حالا غذا تو بخور.
سری تکون داد و مشغول شد.
رو به شایان گفتم:
- مگه این بچه چقدر می خوره اخه هر چقدر من بخورم یکم کوچولو شو هم این بچه تغذیه می کنه.
محمد با دهن پر گفت:
- اسم داره اسمش اروشاست من مطمعنم دخ..
#خیال_تو