#هر_شب_یک_داستان
🍃دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟
🌅نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.
به نقل از: کتاب مکاتبه اندیشه
#شهید_عباس_بابایی
#قرارگاه_جهاد_فرهنگی_شهدا
با ما همراه باشید 👇
🌹 قرارگاه جهاد فرهنگی شهدا 👇
@gjf_shohada
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
🌾ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
🌴دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
🖤«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
💐پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
◾️بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
🏴رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه .
⚫️تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
🥀لحظہی
پايـان او
آغـاز بـود
مـرگ او خود ؛
آخرين پـرواز بود ...🕊
🌹#شهید_سرلشکر_خلبان
#شهید_عباس_بابایی
#سالـروز_شهـادت 🕊
🌹 قرارگاه جهاد فرهنگی شهدا 👇
@gjf_shohada