eitaa logo
💞کانال پست سمت خدا💞
11 دنبال‌کننده
440 عکس
378 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴🏴 امسال قرار شده رو تغییر نیت در ماه محرم کار کنیم ... ●🖤● میخوای بری هیئت ؟ از همون لحظه ای که کفش هاتو میپوشی ، بگو خدایا من چیزی ندارم جز قدم ، تو مسیر هیئت ، تو مسیر عزاداری امام حسین قدم برمیدارم ، نذر ظهور ... ●🖤● میگن هر عملی که به امام حسین وصل بشه ، امتیازش خاصه ... حالا که تو ماه محرم قراره یه قدم برداریم که عجیب خدا میخرتش ، چرا خرج ظهور نکنیم ؟ ●🖤● اگه اهلش هستی ، به مسئول هیئت بگو من امسال میخوام کفش هارو واکس بزنم نذر ظهور .... ادامه دارد... ____ 🖤لطفا پیام را نشر دهید🖤 ◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️◾️◼️ «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت: -شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین.... حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم: -من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!! یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم: -شرمنده... یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین... بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟ چشماشو روی هم فشار دادو گفت: -هیچی نیست جای چاقو درد میکنه! بی اراده فریاد زدم: -چاقو!!!! -سطحیه... -بیایید بریم بیمارستان! -گفتم که سطحیه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌