eitaa logo
💞کانال پست سمت خدا💞
4 دنبال‌کننده
440 عکس
378 ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ قطعہ ها را پشت سر مےگذارم اما هرچه مےگردم،پیدایش نمےڪنم... چشمانم را براے چند لحظه روے هم مےگذارم تا شماره قطعه و ردیفش یادم بیاید،چند شماره از گوشه ذهنم مےگذرد... راهم را پیش مےگیرم... تعجب مےڪنم از اینهمه خلوت بودن! سرم را به سمت چپ برمےگردانم... لبخندے ڪنج لبم جا خشڪ مےڪند... پیدایش ڪردم به سمت مزارش مےروم... بوے خوشے از ڪنار بینے ام مےگذرد و مرا مست مےڪند... گل و گلاب را ڪنارم روے نیمڪتے ڪہ مقابل مزارش قرار دارد،مےگذارم و ارام لب مےزنم:سلام رفیق،اون بالا خوش مےگذره نه؟دیگه خبرے از ما بدبخت بیچاره ها نمےگیرے،البته حق دارے،دوستاے جدید و قشنگ قشنگ پیدا ڪردے،ما جامونده ها ڪہ لیاقت نداریم با شما همنشین بشیم،ولے وقت ڪردے به رسم رفاقت یه تو خوابمونم بیا،اخه اینجا رفیقت دلش براے صدات،براے خنده هات،تنگ شده... بغض خفه ام مےڪند،سینه ام تنگے مےڪند و قلبم اتش مےگیرد... این نشانه هاے فهمیدن بود،فهمیدن اینڪہ ڪم ڪم دارد باورم مےشود ڪہ ندارمت! گلاب را روے سنگ مزارش مےریزم... خنده اش نمایان تر مےشود،روے مزارش خم مےشوم و بوسه اے بر عڪسش مےزنم،چقدر شهادت به تو مےامده! با یاداورے دیشب،نمیدانم چرا اما ناخوداگاه به هق هق مےافتم،نفس ڪم مےاورم و با صدایے نه چندان بلند مےگویم:برام دعا ڪن یه دختر خوب و با حیا نصیبم شه...اصلا خودت بزار سره راهم،خودت نشونم بده... چند دقیقه اے مےگذرد،با چشمانے غرق در اشڪ سرم را بلند مےڪنم و ڪمے جلوتر خانمے چادرے را مےبینم ڪہ مقابلم ایستاده... دقیق تر مےشوم،بے شباهت به صدیقے نبود... براے لحظه اے خیره مےشویم در چشملن هم... از پشت دستے روے شانه ام قرار مےگیرد،هراسان برمےگردم،محمدے بود با همان خنده اے ڪہ در عکس برلب داشت مےگوید:خوشبخت بشید،میعاد جان! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ قلبم بےقرار تر از قبل در سینہ ام مےڪوبد،خیره مےشوم به چشمان مادر و دستان نیمه لرزانم را پنهان مےڪنم... بدنم گر مےگیرد،زیپ سویشرتم را باز مےڪنم و استینهایش را ڪمے بالا مےدهم و لب مےزنم:راستش چے مامان؟ اهمیتے به من نمےدهد و مشغول رنده ڪردن پیاز ها مےشود... با پشت دست گونه اش را پاڪ مےڪند مےخواهد چیزے بگوید ڪہ وقتے چشم نگرانم را مےبیند،پشیمان مےشود... دیگر تاب نمےاورم،به اشپرخانه مےروم . مادر با دیدنم دست از کارش مےڪشد و با چشمانے بارانے خیره نگاهم مےکند... ظرف پیازها و رنده را ڪنارے مےگذارم و جدے مےگویم:لطفا بگید چیشده... بدون توجه به من به سمت ظرفشویے مےرود و شروع به شستن دستهایش مےڪند،به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:‌چرا نمیگین چیشده مادره من؟ مادر پشتش را به من مےڪند و دستمال را به سمت صورتش مےبرد،یڪ ان متوجہ لرزش شانه اش مےشوم...دلم مےلرزد،نگران و بریده بریده مےپرسم:چیشده مامان؟ مےخواهم اوـرا برگردانم ڪہ با شنیدن صداے قهقهه اش پشیمان مےشوم و تعجب میکنم از ڪارش... _😳مامان؟ نگو ڪہ سرڪارم گذاشتے؟ پدر متعجب به سمتمان مےاید و با ایما و اشاره مےپرسد که چه شد من هم سرے کج مےکنم یعنی که نمیدانم... چند ثانیه بعد بالاخره مادر به حرف مےاید و مےگوید:یجورے خیره شده بودے تو چشام ڪہ گفتم الان بچم پس میافته،از دلم نیومد بیشتر از این اذیتت ڪنم!. _عجبـــ،حالا مادره من نگفتے زنگ زدن یا نه؟؟؟ سریع لب مےزند:همین یه ساعت پیش چشمانم برق مےزند و نیشم تا بنا گوش باز مےشود و مےپرسم:خب؟؟؟ مامان_هیچے دیگه قراره عروس دارشم... _واااقعا؟؟یعنے حرفامو باور ڪردن؟ مامان_چه حرفے؟ _هیچے هیچے چیزه خاصے نیست... مامان_چیزه خاصے که هست تو نمیخوای بدونم بابا_حاج خانوم توروخدا،این یدفه رو شما بگذر ازش... _اره مامان یه این دفعه رو بیخیالمون شو...بخدا چیز مهمے نبوده مامان_باشه! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤️ _ششم فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم... محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟ _جانم خانوم؟ دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:‌لطفا بدینشون به من _نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین... همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!! محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟ _هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم... چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟ محنا_بله؟؟؟ _اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم... اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش! _مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے... محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟ فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین! _چشم :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤️ چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم... میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد... از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم... صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم... میعاد:بریم خااانوم؟ با لبخند مےگویم:بریم... همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے... راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟ _چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے... _شما چے اقا میعاد‌؟ میعاد_والا همه اش شبیه همهـ... مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد... _خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه... میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه _جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟ میعاد_بععله _یاخداا... قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس _ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن... میعاد_یه چیز بگم _نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟ مستانه مےخندد لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله... میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟ متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟ ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم... میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم... چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم... از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم... نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟ دوباره بغض جانم را مےدرد... گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم! میعاد_خب پس،بریم داخل؟ سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم... میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟ _نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه... میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه... سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش... مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟ باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ❤️ میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید...حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده...نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم...همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم... همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود...مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن! چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم... چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم...بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم...صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد... روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم...میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟ ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود... قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است... بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند... دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم...صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید...حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها...مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود... میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم مےنشیند...لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟ چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند! چند بار به خوابش امده بماند! چند بار مارا به او سپرده بمانده... این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده...میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد...یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد...دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم... پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام...سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند...میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید...لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ... نمیدانم چرا اما ارام بودم!این ارامشم را باور نداشتم...رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟ میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود...میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟ _ولے امیرمهدے نیست... مامان_نه پسرم،بخون... مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟ مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود...میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم... قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد...همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه... دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے! :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌