🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 ره آورد شوم فرار از جنگ 🍃
💞و درود خدا بر او،فرمود : (درباره آنان که از جنگ کناره گرفتند) حق را خوار کرده، باطل را نیز یاری نکردند.
.(سیاسی_اخلاق نظامی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت18
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
✨﷽✨
🔴مداومت در خواندن زیارت عاشورا
✍در دوران کودکی یکی از همسایگان ما دارای پسری بود که من با او دوست بودم. با هم بزرگ شدیم و هرکدام راه زندگی را پیش گرفتیم. او شغل خوب و مورد تأییدی نداشت و در مجموع، انسان خوب و درستی نشد. تا این که از دنیا رفت. مدتی پس از فوتش، شبی او را به خواب دیدم که دارای جایگاه خاصی بود و ظاهر بسیار خوب و آراستهای داشت😳
از او پرسیدم: من تو را در دنیا میشناختم؛ تو کار خیری انجام نداده بودی که حال چنین جایگاهی به تو دادهاند. او گفت درست است؛ من در دنیا انسان خوبی نبودم و از همان شب فوتم تا شب قبل، گرفتار عذاب بودم و سختی زیادی کشیدم، اما از شب قبل چنین مقامی به من بخشیدهاند.👌👌
🌹✨در کمال تعجب از او پرسیدم: چه اتفاقی سبب این تغییر در وضعیت تو شد؟ او گفت: دیشب خانمی را به این قبرستان آورده، دفن کردند. او همسر استاد اشرف حداد (آهنگر) بود. هنگامی که او را به قبرستان آوردند، امام حسین علیهالسلام به دیدارش آمدند😍
پس از خاکسپاری، بار دیگر امام حسین علیهالسلام به دیدار او آمدند. مرتبه سوم که امام علیهالسلام تشریففرما شدند، دستور دادند تا عذاب از همه مردگان قبرستان برداشته شود. سپس از خواب بیدار شدم. فردا صبح زود به بازار آهنگران رفته، استاد اشرف حداد را یافتم.
از او پرسیدم: آیا همسر شما به رحمت خدا رفته؟ با تعجب گفت: این چه سؤالی است؟! از او پرسیدم: آیا همسرت به کربلا مشرف شده بود یا روضهخوان حضرت بود یا در منزل خود مجلس عزا برپا میکرد؟ استاد اشرف دلیل سؤالاتم را پرسید و من به او گفتم که چه خوابی دیدهام؛
🍃✨ سپس استاد برایم توضیح داد که همسر من هیچیک از اعمالی را که شما برشمردید، انجام نداده بود؛ تنها در خواندن زیارت عاشورا مداومت میکرد. و من دانستم که به برکت زیارت عاشورا، نه تنها امام حسین علیهالسلام به دیدار او آمده و قطعاً مقام و مرتبهای رفیع در بهشت به او بخشیده، که به برکت وجود او، گناهکاران را نیز مورد رحمت حق قرار داده است.
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
02.Baqara.033.mp3
1.05M
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_سی_وسوم
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت سوم
✨با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.
اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم.😭
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه. از طرفی این جمله اش درست بود. من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره.😍
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم.😉
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم.
وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم. بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد.😊
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...😔
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر، منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی. هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن: هانیه تو یه احمقی. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول. به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی.🍂
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده. من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود...
♦️ادامه دارد...😊
🌸✨🌸✨🌸✨
#صفحه10
🌹✨ثواب تلاوت هدیه به پیشگاه مطهر امام حسن عسکری علیه السلام و شهدای عزیز خصوصا سردار سلیمانی و امام خمینی رهبر کبیر انقلاب✨🌹
✨حرف_یار✨
فَلا يَحزُنک قَولِهِم ...
دلبری خدارو ببين
داره ميگه : تا خدات منم
از حرف مردم ناراحت
و اندوهگين نباش...
بین همهی دل نگرانی وآشوب های زندگی
دلم خوش است که از حالم باخبری...
امام زمانم❤️
برای دلم امَّن یُجیب میخوانی... ؟!😔
و قسم به انسان
و لحظه درماندگی اش...
😍✨😍✨😍
رفتگان چشم انتظار فاتحه من و شما هستن،بی بهرشون نکنیم.
شبتون مهدوی.
یا علی✋
❤ثواب امروز تقدیم به روح مطهر شهید حجت اصغری شربیانی ❤
ما را دعا کن ای شهید😔🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرم😍
🌸 آغاز سی و دومین سال زعامت و رهبری، گل سر سبد مقاومت و عزت،حضرت #امام_خامنه_ای گرامی باد🌸
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
ان شاء الله شکرگزار نعمت ولی فقیه باشیم🤲🌺🌺🌺🌺🌺🌺
May 11
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمتهای ۱۹ الی ۲۱
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 ره آورد شونه هواپرستی 🍃
💞و درود خدا بر او،فرمود : آن کس که در پی آرزوی خویش تازد ، مرگ او را از پای درآورد.
.(اخلاقی_اجتماعی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت19
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 روش برخورد با جوان مردان 🍃
💞و درود خدا بر او،فرمود : از لغزش جوانمردان درگذرید زیرا جوانمردی نمی لغزد جز آنکه دست خدا او را بلند مرتبه می سازد.
.(اخلاقی_اجتماعی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت20
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 ارزشها و ضد ارزشها 🍃
💞و درود خدا بر او،فرمود : ترس با ناامیدی و شرم با محرومیت همراه است و فرصت ها چون ابر ها می گذرند ، فرصت های نیک را غنیمت شمارید.
.(اخلاقی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت21
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰
🆔 @maheelahi
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
02.Baqara.034.mp3
2.13M
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_سی_وچهارم
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
هبوط به سوی حیوانیت ١
وقتی لفظ هبوط دریک جا مطرح می شود شاید به یاد داستان حضرت آدم (ع) بیفتیم که ایشان بخاطر کار شکنی از بهشت به زمین "هبوط" کردند
🔻هبوط از نظر لغوی یعنی:سرازیری، شیب، پستی و... ؛
از لفظ هبوط هم می توان برداشت مادی داشت هم برداشت معنوی، برداشت مادی از آن می توان به :شیبی زمین، سراشیبی جاده و.... اشاره کرد
اما هبوط از دید معنوی می توان به چند گزاره اشاره کرد :
⏪تغییر درجات انسان
⏪پایین امدن از مقام بندگی رب
⏪انسانیت به حیوانیت
⏪و.... اشاره داشت
🔻اما مقصود فقط بیان معنای هبوط نیست بلکه درمتن مقصودما بیان پیشنه تاریخی جهانی است که امروزه سیطره حکومتی گسترده ای دارد
جهانی به نام جهان 🔰غرب🔰
🔻جهان غرب پیشنه تاریخی پرفراز فرودی دارد؛ یکی از مهم ترین دوره های این جهان دوره ی قرون وسطی «تقریبا اوخر ان» ودوره ی رنسانس «تقریبا از قرن ١۴،١۵شروع می شود»
اما هدف ما بیان رویداد های تاریخی با بیان زمان، مکان و فکت های آنها نیست
بلکه هدف ما بیان برخی جریان ها، تفکرات و شخصیت های آن دوران هست
⭕مدیریت جهان غرب در دوره ی قرون وسطی به دست پاپ ها وکشیش ها بود
تقریبا کلیسا مرکز بیشتر تصمیم گیری ها برای این جهان شده بود
این باعث شده بود قدرت حاکمان سیاسی گرفته شود
ازکشورگشایی وقتل وغارت سابق خبری نبود
مراکز فراگیری علم شکل بخصوصی داشتند
بهتر است بگوئیم جهان غرب از دوره ی باشکوه رم فاصله گرفته بود.
امایک دفعه جریاناتی ظهور کردند که با شیوه عمل واصلا با خود مذهب کاتولیک مشکل داشتند ودر فکر تغییر، ازبین بردن و جایگزین کردن برای آن بودنند
علی خاوری
ادامه دارد...
پناهیان - تربیت فرزند.mp3
2.56M
#نکته_تربیت_فرزند👶
#استاد_پناهیان
از دست ندید،خیلی عالیه👌👌👌
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹#شهید_سیدعلی_حسینی
📌#قسمت_چهارم
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره. اونم با عصبانیت داد زده بود، از شوهرش بپرس و قطع کرده بود.😔
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت:
_سلام علی آقا. می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون. امکان داره تشریف بیارید؟
_شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید. من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام. هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید، بالاخره خونه حیطه ایشونه. اگر کمک هم خواستید بگید. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه. اشرافیش نکنید.
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. 😳
اشاره کردم چی میگه؟ و از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت:
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای.
دوباره خودش رو کنترل کرد. این بار با شجاعت بیشتری گفت. علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد. هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد؛
_گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و...😍
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمیکرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه.
یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده. حدود 60 نفر مهمون.
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم. علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود.
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید.
- به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی.
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت، درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود، قاشق رو کردم توش بچشم که...🍛
نفسم بند اومد. نه به اون ژست گرفتن هام، نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریه ام گرفت.😢 خاک بر سرت هانیه. مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علی آقا. برو بشین الان سفره رو می اندازم.
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون.
- کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت کمتر سخت گرفت.
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه.☺️
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا. من و گریه؟!😜
تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد.
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. با خودم گفتم: مُردی هانیه! کارت تمومه.
چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام.
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه.
_آره. افتضاح شده.
با صدای بلند زد زیر خنده.😂
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ، زیرچشمی بهش نگاه کردم؛
- می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟
♦️ادامه دارد...😊
🌸✨🌸✨🌸
🌸 موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر ، یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری ، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم!
رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمندھ ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس [علیه السلام]
شهید مدافع حرم #حجت_اصغری_شربیانی🌷
#صفحه11
🌹✨ثواب تلاوت هدیه به پیشگاه مطهر امام زمان روحی و ارواح العالمین له الفداه و شهدای عزیز خصوصا سردار سلیمانی✨🌹