eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
84 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
377 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹ثواب امروز تقدیم به روح پاک شهید مدافع حرم حسینعلی پورابراهیمی🌹 شافعمان باش شهید🤲
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۴۸ تا ۵۰ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 رازداری و پیروزی 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود : پیروزی در دور اندیشی و دور اندیشی در به کارگیری صحیح اندیشه و اندیشه صحیح به رازداری است( اخلاقی سیاسی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 شناخت بزرگوار و پست فطرت 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: از یورش بزرگوار به هنگام گرسنگی و از تهاجم انسان پست به هنگام سیری بپرهیز (اخلاقی اجتماعی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 راه جذب دلها 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: دل‌های مردم گریزان است به کسی روی آورند که خوشرویی کند( اخلاقی اجتماعی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌸🌸🌸با سلام و عرض ادب و تقدیم این گلهای زیبا به شما سروران عزیزم : عزیزان همراه برای رسیدن به آرامش واقعی در زندگی بهتون توصیه می کنم به صوتهای استاد عظیمی گوش فرا دهید ؛ برای رسیدن به قله آرامش باید پله پله قدم برداشت و هر کدام از این صوتها همانند پله ای است که شما را به قله آرامش واقعی می رساند . برایتان دنیایی سرشار از آرامش را آرزومندم 🌺🌺 برای دسترسی راحت تر شما عزیزان در کانال فراهم شده.
11.mp3
13.12M
🔶🔸صوت جلسه نهم 🔸🔶
✍چند خطی درباره ی نهضت ازادی/بخش اول ✅شنیدن اسامی افراد سرشناسی در حزب نهضت آزادی شاید مارا به کنکاش درباره‌ی تفکرات آنها وادار کند. اما درعین حال که ما علاقمند به فهم تفکرات این اشخاص هستیم، بهتر است بجای شناخت شخص به شناخت جریان بپردازیم : بخشی از صحبتهای امام خمینی👇 ☑️حزب نهضت آزادی که جریانی «ملی-مذهبی» است دارای تفکرات و مبانی نظری خاصی است این حزب به فرموده ی حضرت امام (ره) : « «نهضت آزادی» و افراد آن از اسلام اطلاعی ندارند و با فقه اسلامی آشنا نیستند. از‏‎ ‎‏این جهت، گفتارها و نوشتارهای آنها که منتشر کرده اند مستلزم آن است که دستورات‏‎ ‎‏حضرت مولی الموالی امیرالمؤمنین را در نصب ولات و اجرای تعزیرات حکومتی که‏‎ ‎‏گاهی بر خلاف احکام اولیه و ثانویۀ اسلام است، بر خلاف اسلام دانسته و آن بزرگوار را‏‎ ‎نعوذبالله ـ تخطئه، بلکه مرتد بدانند! و یا آنکه همۀ این امور را از وحی الهی بدانند که آن‏‎ ‎‏هم بر خلاف ضرورت اسلام است.‏ ‏‏ نتیجه آنکه نهضت به اصطلاح آزادی و افراد آن چون موجب گمراهی بسیاری از‏‎ ‎‏کسانی که بی اطلاع از مقاصد شوم آنان هستند می گردند، باید با آنها برخورد قاطعانه‏‎ ‎‏شود، و نباید رسمیت داشته باشند.‏ ‏‏ والسلام علی من اتبع الهدی. توفیق جنابعالی را از خداوند تعالی خواستارم.‏ ‏‏روح الله الموسوی الخمینی‏» (نامه ی امام خمینی به محتشمی ٣٠بهمن ١٣۶۶) ⭕نهضت آزادی جریانی راست گرا است که درجریان ملی گرایی ادغام می شود اما در موارد ی با جریانات ملی گرایی مانند :جبهه ی ملی وحزب رستاخیز و... تفاوت بسیار دارد اما باز می توان رگه های ناسیونالیستی دراین حزب مشاهده کرد ویکی از تفاوت های محسوس این حزب با امام این است که آنها اسلام را برای ترقی ایران می خواهند اما امام راحل ایران را برای ترقی اسلام می خواستند وحتی در رویکرد های آنها خواستار ارتباط با آمریکا دیده می شود که این قضیه درنامه ی امام مشهود است... جهاد 🌸✨🌸❤️🌸✨🌸
داییش تلفن کرد گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟» گفتم: «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت: « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.» "شهید حسین خرازی" 🍃به خاطر هدفشون بوده که اینطور بودن،وگرنه مثلا فکر کنید ما یه خراش برداریم،همه که میفهمن هیجی،تازه باید گوش به فرمانمونم باشن😁 اینه که میگن شهید گونه زندگی کنید یعنی اینقدر این نفستونا لوس نکنید،راهش همینه🍃👌👌👌👌
📖 🌹 📌 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره. اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.😳 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد.😏 یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن. قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده، - بابا، بابا، مامان، مریم رو زد. علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم.🤭 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت، - جدی؟ واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستانشون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت، - خوب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد. و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن، با دست چپ.🤗 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من. خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد،😊 - خسته نباشی خانم. من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشکمون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.😳 اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من. این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم. هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیده بود توی هال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونمون. پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم. علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود، - هانیه، چند شب پیش توی مهمونیتون، مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه. جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم. به زحمت خودم رو کنترل کردم. - به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید، - نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم. دوباره نشست. نفس عمیق و سنگینی کشید. - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم. با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم. - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، هر کاری بتونم می کنم. گل از گلش شکفت. لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد.🙂 توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود، موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن. البته انصافا بین ما چند تا خواهر، از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود. خیلی صبور و با ملاحظه بود، حقیقتا تک بود. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت. اسماعیل، نغمه رو دیده بود. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود، از زمین گیر شدنش می ترسید. ♦️ادامه دارد...😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨ثواب تلاوت هدیه به پیشگاه مطهر امیرالمومنین و فاطمه زهرا سلام الله علیها و شهدای عزیز خصوصا سردار سلیمانی✨🌹