eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
79 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
395 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطراتی از شهید حججی🌹 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک روز اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش رااز دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
📖 🌹 📌 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره. اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.😳 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد.😏 یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن. قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده، - بابا، بابا، مامان، مریم رو زد. علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم.🤭 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت، - جدی؟ واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستانشون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت، - خوب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد. و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن، با دست چپ.🤗 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من. خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد،😊 - خسته نباشی خانم. من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشکمون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.😳 اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من. این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم. هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیده بود توی هال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونمون. پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم. علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود، - هانیه، چند شب پیش توی مهمونیتون، مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه. جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم. به زحمت خودم رو کنترل کردم. - به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید، - نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم. دوباره نشست. نفس عمیق و سنگینی کشید. - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم. با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم. - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، هر کاری بتونم می کنم. گل از گلش شکفت. لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد.🙂 توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود، موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن. البته انصافا بین ما چند تا خواهر، از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود. خیلی صبور و با ملاحظه بود، حقیقتا تک بود. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت. اسماعیل، نغمه رو دیده بود. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود، از زمین گیر شدنش می ترسید. ♦️ادامه دارد...😊
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
💐🍃🌿🌸🍃🌺 🌿🌺🍃 🌿🍃 🌸 ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : _ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ . _ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍسم ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ . _ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ …… ﺗﻮﺟﻪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌺
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣1⃣ 📖 قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی امد من و مامان خانه بودیم. اقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد😣 📖مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون اورد. -مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود🚫 مامان کاغذ را گرفت -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. 📖مامان که رفت به ایوب گفتم: کار درستی نکردید. میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم با عصبانیت😠 گفتم: -این بیگدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را زده بودیم، شما از چی میترسیدید؟؟ چیزی نگفت❌ 📖گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود ارام گفت: " میشود"✅ -نه امکان ندارد، اقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت میکنند من میگویم میشود، میشود؛ مگر اینکه ... -مگر چی؟؟ -مگه اینکه.... ، یا من بمیرم یا شما..... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 😷 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @gofteman245 📎 با ما همراه باشید👆
💞 ↶ 4⃣1⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خداي ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . " 🍃 مادرم مي گفت " آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . " او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، " 🍃اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آدمي زندگي مي كردم که اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم . 🍃احساس مي كردم دارم به شعار هايي که مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيد زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد . ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 😷 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @gofteman245 📎 با ما همراه باشید👆