✨﷽✨
#داستان_شهدا
🌹شهيد ستاري به روايت همسر
✍یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم،
🌷باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.🌷
✅کانال ماه بخشش الهی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
#داستان_شهدا
♦️شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان ، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم:
😔اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو وِل کرد و رفت یه جاافتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...🤲
🍃بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن😔
🔸میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
🔺 بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو.😳
گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
✅گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
🌿گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
گفت بگو یا زهرا 🤲و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.😢
تمام فضا اتیش 🔥گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.👌👌👌👌
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست.
♦️قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
🍃 گفت سید کاظم دست از سرم بردار
گفتم نه تا این سِرّ رو نگی رهات
نمیکنم،☺️
🍃گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی
🍃گفتم باشه
🍃گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟
🍃گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاء الله تانک منفجر میشه و شما پیروز میشی😊😊
#خاکهای_نرم_کوشک
🌸یا زهرا مددی خانم جان،به حق این ماه عزیز نگاه خود را از ما دریغ نکنید🌸
#داستان_شهدا🌹🌹
✨از علاقهاش به اهل بیت(ع) خبر داشتم. شور عجیبی داشت کسی جلودارش نبود.
یک طرف دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) نوشته شده بود.😊 میگفت نباید بگذاریم حرم دست نااهلان بیفتد.😔
از آخرین باری که به من گفت میخواهم بروم بجنگم تا شهادتش دو سه هفته طول کشید بیشتر سوریه مد نظرش بود اما درگیر جنگ سامرا شد و بیشتر از این جزئیات دیگری نمیگفت».🍃
♦️مهدی ذوالفقاری میگوید: «نمیتوانستیم بگوییم دست از آرزویت بردار. به ما هیچ چیز از مبارزات و جنگها نمیگفت فکر میکنم این به خاطر این بود که ما ناراحت نشویم. الان از فیلمهایی که کم و بیش به دستمان میرسد میفهمیم چه حالی داشته و برای نگران نکردن ما چیزی نمیگفته است. شهید ذوالفقاری هر سال ماه رمضان به تهران میآمد و کنار خانوادهاش بود. اما باز هم همه وقتش را یا در بسیج و هیئت میگذراند یا با خواهرهایش به مسجد ارگ میرفت. هیچکس او را با فراغت در خانه نمیدید.
♦️بعد از شهدای حادثه آتش سوری مسجد ارگ، یک بار هادی گفت میآیی برویم مسجد ارگ؟ گفتم آره میآیم من اصلا تا به حال داخلش هم نیامدهام. ما را با موتور برد و عزاداری کردیم. وقتی برگشتیم دیدم چهره هادی خیلی برافروخته شده است. همه گردنش هم سرخ بود. فهمیدم از شدت منقلب شدن و عزاداری حالش عوض شده است. عزاداری هادی با من فرق داشت. انگار حال دیگری پیدا میکرد و این عزاداری خیلی رویش تأثیر داشت».
😢دوباره مرور خاطرات اشکهای خواهر شهید را روی صورتش جاری میکند و چشمهایش گر میگیرد و میگوید: «آخرین بار که به خانه آمد ماه رمضان امسال بود. به کسی خبر نداده بود میآید. از سرکار که آمدم یک هو هادی از پشت دیوار جلوی من پرید و مرا غافلگیر کرد. هنوز لبخندش را یادم است همیشه دنبال این بود که ما را ذوق زده کند».😊
🌹روحش شاد و راهش ادامه دار ان شاء الله🌹
#داستان_شهدا
🌹شهید محمد هادی غلامی نژاد🌹
محل شهادت : شلمچه،عملیات کربلای پنج
❤️تاریخ شهادت : سال ۶۵ در سن پانزده سالگی به مقام رفیع شهادت نائل شدن🍃🍃
✍به نقل از اقوام ایشان،شهید خیلی شوخ طبع و خنده رو بودن و بسیار شجاع و باهوش،طوری که کتابی را یک شبه تموم میکردن و فردای اون روز کامل میگفتن کتاب درباره چی بوده👌
📜در بخشی از وصیت نامه خود به جوانان سفارش میکردن که نماز اول وقت را فراموش نکنن،خصوصا زمانی که برای عزاداری به هیئتها میرن و ممکنه طولانی بشه و اینکه برای دفاع از کشور به جبهه ها برن و گوش به فرمان امام باشن😊
روحش شاد و یادش گرامی باد🤲
🌹اللهم ارزقنا شهادة🌹
🌹#داستان_شهدا🌹
✍خاطرات همسر شهید:
🌸حاج همت مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و برابر برادران دلاور بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده بود. جان کلام آن که آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد و در خانه هم که بود اجازه نمی داد دو جور غذا سر سفره بگذارم و هنگامی که صدای اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. به ندرت نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد.😢
❤️خداوند ما را با شهدا محشور کنه ان شاء الله🤲
🌹#داستان_شهدا🌹
❤️در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!
به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد. گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،
آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😂😂
شهید حسین جوینده
راوی همرزم شهید
در عین سادگی و روان بودن،الهی بودن و از خود گذشته👌👌👌👌
خداوند توفیق شهیدگونه زندگی کردن را بهمون عطا کنه ان شاء الله🤲