eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
87 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
376 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇💌🖇💌 💌🖇💌 🖇💌 🌹 خاطراتی از شهیدحججی🌹 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌸اللّٰهُمَّ وَفِّرْ حَظِّى فِيهِ مِنَ النَّوافِلِ ، وَأَكْرِمْنِى فِيهِ بِإِحْضارِ الْمَسائِلِ ، وَقَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِى إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسائِلِ ، يَا مَنْ لَا يَشْغَلُهُ إِلْحاحُ الْمُلِحِّينَ. خدایا، بهره‌ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن و مرا با تحقق درخواست‌ها اکرام فرما و از میان وسایل، وسیله‌ام را به‌سویت نزدیک کن، ای که پافشاری اصرارورزان مشغولش نسازد🌸🤲 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
r-28_01.wma
1.03M
☘شرح دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
r-28_02.wma
1.01M
☘شرح دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
🖇💌🖇💌 💌🖇💌 🖇💌 🌹 خاطراتی از شهیدحججی🌹 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... ♡♠️✧❥꧁♥️꧂❥✧♠️♡
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌸اللّٰهُمَّ غَشِّنِى فِيهِ بِالرَّحْمَةِ ، وَارْزُقْنِى فِيهِ التَّوْفِيقَ وَالْعِصْمَةَ ، وَطَهِّرْ قَلْبِى مِنْ غَياهِبِ التُّهَمَةِ ، يَا رَحِيماً بِعِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ. خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی‌های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان🌸🤲 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
r-29_01.wma
1.06M
☘شرح دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
r-29_02.wma
1.03M
☘شرح دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌸اللّٰهُمَّ اجْعَلْ صِيامِى فِيهِ بِالشُّكْرِ وَالْقَبُولِ عَلَىٰ مَا تَرْضاهُ وَيَرْضاهُ الرَّسُولُ ، مُحْكَمَةً فُرُوعُهُ بِالْأُصُولِ ، بِحَقِّ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. خدایا، روزه‌ام را در این ماه، بر پایه آنچه تو و پیامبر آن را می‌پسندد مورد سپاس و پذیرش قرار ده، درحالی‌که فروعش بر اصولش استوار باشد، به‌حق سرورمان محمّد و اهل‌بیت پاکش و سپاس خدای را پروردگار جهانیان🌸🤲 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
r-30_01.wma
864K
☘شرح دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
r-30_02.wma
918.4K
☘شرح دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان☘ 🔉آیت الله مجتهدی تهرانی 💐التماس دعای فرج💐 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💖💖 🤲🌸اللّٰهُمَّ قَرِّبْنِى فِيهِ إِلىٰ مَرْضاتِكَ ، وَجَنِّبْنِى فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَنَقِماتِكَ ، وَوَفِّقْنِى فِيهِ لِقِراءَةِ آياتِكَ ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا، مرا در این ماه به خشنودی‌ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار دار و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان‌ترین مهربانان.🌸🤲 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
✨🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹 🍃🍂🌹🍃🍂🌹 🍂🌹🍂 ❤️❤️ 🤲🌺اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ الذِّهْنَ وَالتَّنْبِيهَ ، وَباعِدْنِى فِيهِ مِنَ السَّفاهَةِ وَالتَّمْوِيهِ ، وَاجْعَلْ لِى نَصِيباً مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ ، بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ. خدایا، در این ماه به من تیزهوشی و بیداری عنایت فرما و از بی‌خردی و اشتباه دورم ساز و از هر خیری که در این ماه نازل می‌کنی، برایم بهره‌ای قرار ده و به‌حق جودت، ای جودمندترین جودمندان.🌺🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc 🌹 🍂🌹🍂 🍃🍂🌹🍃🍂🌹 ✨🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🌸🌹🍃 🍃 ❤️ 🤲🌼اللّٰهُمَّ قَوِّنِى فِيهِ عَلَىٰ إِقامَةِ أَمْرِكَ ، وَأَذِقْنِى فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ ، وَأَوْزِعْنِى فِيهِ لِأَداءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ ، وَاحْفَظْنِى فِيهِ بِحِفْظِكَ وَسَِتْرِكَ ، يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِينَ. خدایا، در این ماه برای برپاداشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پوششت نگاهم بدار، ای بیناترین بینندگان🌼🤲 🍃 🌸🌹🍃 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 ✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹
✨🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹 🍃🍂🌹🍃🍂🌹 🍂🌹🍂 ❤️❤️ 🤲🌺اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنْ عِبادِكَ الصَّالِحِينَ الْقانِتِينَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنْ أَوْلِيائِكَ الْمُقَرَّبِينَ ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش‌جویان و از بندگان شایسته فرمان‌بردار و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان‌ترین مهربانان.🌺🤲 🌹 🍂🌹🍂 🍃🍂🌹🍃🍂🌹 ✨🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🌸🌹🍃 🍃 ❤️ 🤲🌼اللّٰهُمَّ لَاتَخْذُلْنِى فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ ، وَلَا تَضْرِبْنِى بِسِياطِ نَقِمَتِكَ ، وَزَحْزِحْنِى فِيهِ مِنْ مُوجِباتِ سَخَطِكَ ، بِمَنِّكَ وَأَيادِيكَ يَا مُنْتَهىٰ رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ. خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی‌ات وامگذار و با تازیانه‌های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار، به فضل و عطاهایت، ای نهایت دل‌بستگی دل‌شدگان.🌼🤲 🍃 🌸🌹🍃 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 ✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹
✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 🌸🌹🍃 🍃 ❤️ 🤲🍃 اللّٰهُمَّ اجْعَلْ لِى فِيهِ نَصِيباً مِنْ رَحْمَتِكَ الْواسِعَةِ ، وَاهْدِنِى فِيهِ لِبَراهِينِكَ السّاطِعَةِ ، وَخُذْ بِناصِيَتِى إِلىٰ مَرْضاتِكَ الْجامِعَةِ ، بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتاقِينَ. خدایا، برای من در این ماه بهره‌ای از رحمت گسترده‌ات قرار ده و به جانب دلایل درخشانت راهنمایی کن و به‌سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان🍃🤲 🍃 🌸🌹🍃 🍃🌸🌹🍃🌸🌹 ✨🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌷 اللهُمَّ حَبِّبْ إِلَىَّ فِيهِ الْإِحْسانَ ، وَكَرِّهْ إِلَىَّ فِيهِ الْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ ، وَحَرِّمْ عَلَىَّ فِيهِ السَّخَطَ وَالنِّيرانَ ، بِعَوْنِكَ يَا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ. خدایا، در این ماه نیکی را پسندیده من گردان و نادرستی‌ها و نافرمانی‌ها را مورد کراهت من قرار ده و خشم و آتش برافروخته را بر من حرام گردان، به یاری‌ات ای فریادرس دادخواهان. 🤲🌷 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌷اللّٰهُمَّ طَهِّرْنِى فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَالْأَقْذارِ ، وَصَبِّرْنِى فِيهِ عَلَىٰ كائِناتِ الْأَقْدارِ ، وَوَفِّقْنِى فِيهِ لِلتُّقىٰ وَصُحْبَةِ الْأَبْرارِ ، بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَساكِينِ. خدایا، مرا در این ماه از آلودگی‌ها و ناپاکی‌ها پاک کن و بر شدنی‌های مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و هم‌نشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری‌ات ای نور چشم درماندگان🤲🌷 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌷اللّٰهُمَّ لَاتُؤاخِذْنِى فِيهِ بِالْعَثَراتِ ، وَأَقِلْنِى فِيهِ مِنَ الْخَطايا وَالْهَفَواتِ ، وَلَا تَجْعَلْنِى فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلايا وَالْآفاتِ ، بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ. خدایا، مرا در این ماه بر لغزش‌ها سرزنش مکن و از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان🤲🌷 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💞 🤲🌷اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ طاعَةَ الْخاشِعِينَ ، وَاشْرَحْ فِيهِ صَدْرِى بِإِنابَةِ الْمُخْبِتِينَ ، بِأَمانِكَ يَا أَمانَ الْخائِفِينَ. خدایا، در این ماه طاعت فروتنان را نصیبم کن و سینه‌ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان‌ده هراسندگان🤲🌷 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
بخش‌هایی از دعای 45 صحیفه سجادیه خیلی زیباس
✍ شبی در پیش است که؛ قرار است درهای آسمان را باز کنند ... و مَحرم‌مان کنند به حریمِ بارگاهی که "لا یمسّهُ الّا المطهّرون " آنجا حکمرانی می‌کند! قرار است درها را باز کنند و ... و همه‌ی ما ته‌مانده‌ها و جامانده‌ها و پَلاسیده‌های زمین را، یکجا تطهیر کنند و ... به حریمِ هم‌نشینی‌ِشان راه دهند! 🌟 الهَــــنا ؛ با این سر و وضعِ یک لا قَبا ؛ مایه‌ی آبروریزی‌ات در این ضیافت نیستیم؟ این لحظه‌های آخر، منتی می‌گذاری، دَستی به سر و رویمان بکشی؟ خجالت، می‌کُشد ما را .... 🌜 @Ostad_Shojae