#اسماء_الله
#یا_طبیب_القلوب
#منزلگاه
((اَللّهُمَّ ارْزُقْنى قَلْباً تَقیّاً نَقیّاً وَمِنَ الشِّرْكِ بَریئاً لا كافِراً وَلا شَقیّاً))
((بارالها! 🤲قلبى پرهیزگار و پاكیزه💖 به من عنایت كن ؛ قلبى كه خالى و مبرّاى از شرك 🖤باشد، قلبى كه نه كفرى در آن باشد و نه شقاوتى ))
#دلت_را_به_خدا_بسپار 💖
#خدا_با_ماست 💚
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۱۰۷ و ۱۰۸
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 علل سقوط عالمان بی عمل 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود :
چه بسا دانشمندی که جهلش او را از پای در آورد و دانش او همراهش باشد اما سودی به حال او نداشته باشد( اخلاقی علمی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت107
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 شگفتی های روح آدمی 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود :
به رگهای درونی انسان پاره ی گوشتی آویخته که شگرف ترین اعضای درونی اوست و آن قلب است که چیزهایی از حکمت و چیزهای متفاوت با آن در او وجود دارد پس اگر در دل امیدی پدید آید طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آورد حرص آن را تباه سازد و اگر نومیدی بر آن چیره شود تاسف خوردن آن را از پای در آورد. اگر خشمناک شود کینه توزی آن فزونی یابد و آرام نگیرد اگر به خشنودی دست یابد خویشتن داری را از یاد ببرد و اگر ترس آن را فراگیرد پرهیز کردن آن را مشغول سازد و اگر به گشایشی برسد دچار غفلت زدگی شود و اگر مالی به دست آورد بی نیازی آن را به سرکشی کشاند و اگر مصیبت ناگواری به آن رسد بیصبری رسوایش کند و اگر به تهیدستی مبتلا گردد بلاها او را مشغول سازد و اگر گرسنگی بی تابش کند ناتوانی آن را از پای در آورد و اگر زیادی سیر شود سیری آن را زیان رساند پس هرگونه کند روی برای آن زیانبار و هرگونه تندروی برای آن فساد آفرین است( علمی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت108
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
#طنز_جبهه
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتنی بود.
بهش می گفتند «آدم آهنی» يک جای سالم در بدن نداشت.
يک آبكش به تمام معنا بود.
آنقدر طی اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.
دست به هر كجای بدنش میگذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسی نمیدانست و جای زخمش را محكم فشار می داد و دردش می آمد، نمیگفت مثلا
ً آخ آخ آخ آخ آخ يا درد آمد فشار نده
بلكه با يک ملاحت خاصی عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً كتف راستش را اگر كسی محكم میگرفت می گفت:
+آخ بيت المقدس
و اگر كمی پايين تر را دست می زد میگفت:
+آخ والفجر مقدماتی و همين طور
آخ فتح المبين
آخ كربلای پنج و......
تا آخر بچهها هم عمداً اذيتش ميكردند و صدايش را به اصطلاح در می آوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.😂
02.Baqara.063.mp3
1.58M
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_شصت_وسه
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
همراهان عزیز،بعد از یک وقفه ی طولانی که بین تلاوت قرآن افتاد و مشکل از ایتا بود،از امشب به امید خدا دوباره ادامه ی تلاوت گذاشته میشه😊🌸🌸🌸