#راهکار_پرکاربرد🌹🌹
هرگاهخواستےگناهڪنے🙄🕷
یڪلحظہبایسـت{✋}
بھ نفست بگو:🗣_✨
اگھ یڬباردیگھ[^👉^]
وسوسمکنے••|💭|••
شکایتتروبھامامزمانمیکنم💔
حـالااگـرتوانسٺےحُـرمـت آقاروبشکنے
برو #گناه ڪن🤕
#نکته_ی_زندگی❤️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸 بهای عزت و استقلال 🔸
کودک یتیمی را فرض کنید که مادرش او را با رختشویی بزرگ میکند. بچه پایش برهنه است، اما نان رختشویی مادرش را میخورد. زنی بدکارهای را هم فرض کنید که آپارتمان، اتومبیل، نوکر، قالیهای گرانقیمت و تزیینات و تجملات فراوان دارد و بچهاش را هم با اتومبیل اینطرف و آنطرف میبرد. بچۀ زنی که رختشویی میکند به خانۀ آن زن بدکاره میرود و میبیند که آنجا نان و غذا و همهچیز دارند. به مادرش میگوید: «آنها همهچیز دارند و تو هیچ نداری. بچۀ آنها با اتومبیل بیرون میرود؛ من کفش هم ندارم!» مادر چه میگوید؟ میگوید: «همینی را هم که دارم خوب است؛ این نانِ حلال برای توست؛ نان عزت و پاکی است. آن بچهای که دیدی، مادرش بدکاره است و خودش را میفروشد و درآمدش را به بچهها میدهد».
وقتی به مکه میروید و برمیگردید، میگویید: «بازارش آنطور بود؛ آبونان و غذایش آنطور بود؛ همهچیزش ارزان بود؛ در بازارش همهچیز پیدا میشد؛ اما در کشور خودمان صف داریم، مشکل داریم، قیمتها گران است و…». اگر برویم به رهبر انقلاب بگوییم که وضع آنجا آنطور بود، آیا مثل بچۀ آن رختشو نیست که به مادرش گفت: «مادر، خانه فلانی چقدر دلباز بود»؟! بله، ما صف داریم، مشکل و فشار و زحمت داریم، شهید دادن و تشییع جنازه داریم؛ اما ناموسفروشی و عزتفروشی نداریم.
👌👌👌🌸🌸🌸🌸🌸
02.Baqara.068.mp3
1.62M
#تفسیر_کلام_وحی
🌸سوره مبارکه بقره🌸
✅قسمت_شصت_وهشت
🔈استاد قرائتی
التماس دعای فرج🤲
https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
📜نهج البلاغه📜
سهم امروز ⬅️حکمت ۱۱۸ و ۱۲۰
✅از کتاب ترجمه دشتی✨
ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃استفاده از فرصت ها 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
از دست دادن فرصت اندوه بار است (اخلاقی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت118
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 ضرورت شناخت دنیا 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
دنیای حرام چون مار سمی است پوست آن نرم ولی سمکشنده در درون دارد نادان فریب خورده به آن می گراید و هوشمند عاقل از آن دوری گزیند.( اخلاقی تربیتی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت119
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜
🍃 روانشناسی قبائل قریش 🍃
💞 و درود خدا بر او فرمود:
( از قریش پرسیدند)
اما بنی مخزوم گل خوشبوی قریشند که شنیدن سخن مردانشان و ازدواج با زنان شان را دوست داریم اما بنی عبدشمس دور اندیش تر و در حمایت مال و فرزند توانمند ترند که به همین جهت بد اندیش تر و بخیل تر می باشند و اما ما بنیهاشم آنچه در دست داریم بخشنده تر و برای جانبازی در راه دین سخاوتمند تریم، آنها شمارشان بیشتر اما فریبکار تر و زشت روی ترند و ما گویا تر و خیر خواه تر و خوش روی تریم( علمی اجتماعی تاریخی)👌👌
#نهج_البلاغه #حکمت120
〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️
🆔️ @gofteman245
⚜
⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️