eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
84 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
377 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.067.mp3
1.38M
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_شصت_وهفت 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
۱ تنها خداست که حق ولایت بر انسان را دارد و انسان این ولایت را ولایت ائمه را که نمادی از ولایت خداست را به اختیار می‌پذیرد. پذیرش ولایت خدا باید در مظاهر ولایت او یعنی ائمه علیهم‌السلام باشد. ولایت ائمه معصومین علیهم‌السلام نه در طول ولایت خداست و نه در عرض ولایت خدا بلکه . (استاد شجاعی)
1714660307.mp3
3.76M
سخنرانی بسیار شنیدنی استاد پناهیان ✅ما ولایت چه کسی رو پذیرفتیم از چه کسی فرمان میبریم؟ ✅فرمان از کی میخوای ببری؟؟ عبد کی میخوای باشی؟؟
🔹با توبه ، انسان خودش را از ولایت شیطان خارج می كند. 🔹🔹🔹 🔹🔹🔹
هر روز با یک اسم از پروردگار عزیز خود آشنا میشویم😊
😁 ☺️تهران به مشهد 1000 کیلومتر 🤔مشهد به تهران 1000 کیلومتر 😊طبقه اول به هفتم 7 طبقه 😏طبقه هفتم به اول 7 طبقه 😒پنج شنبه تا شنبه 2 روز 🧐شنبه تا پنج شنبه 5 روز 🤨آخه چرا اینجوریه!!!😐😜😜 😂😂😂😂
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
🌹ثواب تلاوت امشب تقدیم به پیشگاه مطهر رسول گرامی اسلام و شهدای عزیز🌹
2404484.mp3
4.31M
🌸آیات ۱۸۲ الی ۱۸۶🌸 💐التماس دعای فرج💐
🌹🌹 هرگاه‌خواستےگناه‌ڪنے🙄🕷 یڪ‌لحظہ‌بایسـت{✋} بھ نفست بگو:🗣_✨ اگھ یڬ‌بار‌دیگھ‌[^👉^] وسوسم‌کنے••|💭|•• شکایتت‌رو‌بھ‌امام‌زمان‌میکنم💔 حـالااگـرتوانسٺے‌حُـرمـت آقاروبشکنے برو ڪن🤕
زندگیتون بی گناه،به خاطر امام😊 شبتون مهدوی یا علی✋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 بهای عزت و استقلال 🔸 کودک یتیمی را فرض کنید که مادرش او را با رخت‌شویی بزرگ می‌کند. بچه پایش برهنه است، اما نان رخت‌شویی مادرش را می‌خورد. زنی بدکاره‌ای را هم فرض کنید که آپارتمان، اتومبیل، نوکر، قالی‌های گران‌قیمت و تزیینات و تجملات فراوان دارد و بچه‌اش را هم با اتومبیل این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. بچۀ زنی که رخت‌شویی می‌کند به خانۀ آن زن بدکاره می‌رود و می‌بیند که آنجا نان و غذا و همه‌چیز دارند. به مادرش می‌گوید: «آنها همه‌چیز دارند و تو هیچ نداری. بچۀ آنها با اتومبیل بیرون می‌رود؛ من کفش هم ندارم!» مادر چه می‌گوید؟ می‌گوید: «همینی را هم که دارم خوب است؛ این نانِ حلال برای توست؛ نان عزت و پاکی است. آن بچه‌ای که دیدی، مادرش بدکاره است و خودش را می‌فروشد و درآمدش را به بچه‌ها می‌دهد». وقتی به مکه می‌روید و برمی‌گردید، می‌گویید: «بازارش آن‌طور بود؛ آب‌ونان و غذایش آن‌طور بود؛ همه‌چیزش ارزان بود؛ در بازارش همه‌چیز پیدا می‌شد؛ اما در کشور خودمان صف داریم، مشکل داریم، قیمت‌ها گران است و…». اگر برویم به رهبر انقلاب بگوییم که وضع آنجا آن‌طور بود، آیا مثل بچۀ آن رخت‌شو نیست که به مادرش گفت: «مادر، خانه فلانی چقدر دل‌باز بود»؟! بله، ما صف داریم، مشکل و فشار و زحمت داریم، شهید دادن و تشییع جنازه داریم؛ اما ناموس‌فروشی و عزت‌فروشی نداریم. 👌👌👌🌸🌸🌸🌸🌸
02.Baqara.068.mp3
1.62M
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_شصت_وهشت 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۱۱۸ و ۱۲۰ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃استفاده از فرصت ها 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: از دست دادن فرصت اندوه بار است (اخلاقی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 ضرورت شناخت دنیا 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: دنیای حرام چون مار سمی است پوست آن نرم ولی سم‌کشنده در درون دارد نادان فریب خورده به آن می گراید و هوشمند عاقل از آن دوری گزیند.( اخلاقی تربیتی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 روانشناسی قبائل قریش 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: ( از قریش پرسیدند) اما بنی مخزوم گل خوشبوی قریشند که شنیدن سخن مردانشان و ازدواج با زنان شان را دوست داریم اما بنی عبدشمس دور اندیش تر و در حمایت مال و فرزند توانمند ترند که به همین جهت بد اندیش تر و بخیل تر می باشند و اما ما بنی‌هاشم آنچه در دست داریم بخشنده تر و برای جانبازی در راه دین سخاوتمند تریم، آنها شمارشان بیشتر اما فریبکار تر و زشت روی ترند و ما گویا تر و خیر خواه تر و خوش روی تریم( علمی اجتماعی تاریخی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
🤔🌹🌹🌹 دیدین‌ تازگیا همه‌ جوونا ‌آرزوی شهادت‌ دارن...؟! همش‌ شعار همش‌ ادعای ولی آقا پسر‌ گرامی ،‌ دختر‌ خانم گرامی.. یه‌ نیگا‌ به‌ خودتم‌ کردی؟! ببین‌ شبیه‌ شی؟! ببین‌ یه‌ نَمه‌ بهش‌ شباهت‌ داری؟! شهدا‌ رو‌ میگما...! یه‌ شهید‌ هیچ‌ وقتِ‌ هیچ‌ وقت‌ دل‌ نمیشکنه یه‌ شهید‌ هیچ‌ وقت هیچ‌ وقت‌ مسیر شو‌ کج‌ نمیکنه یه‌ شهید‌‌ رفیقش‌ ، فاطمه‌ اس میخوای مثه‌ شهدا‌ بشی؟! بسمِ‌ الله... 🌸قیافه‌ و‌ مد‌برات‌ مهم‌ نباشه؛ مثه 🌷 🌸از‌ پول‌ و‌ ثروتت‌ بگذری؛ مثه 🌷 🌸راستی میتونی از‌ عشقت‌ بگذری؟!مثه‌ 🌷 بیا‌ و‌ به‌ خودت‌ قول‌ بده‌ از‌ این‌ به‌ بعد دورترین‌ فاصله‌ رو‌ با ! مثلا کیلومترها؟! فرسنگ‌ ها؟! نه!! حتی بیشتر‌ از‌ اینها... قشنگ‌ نیست؟! بیا‌ و‌ به‌ خودت‌ قول‌ بده‌ چشاتو‌ بدزدی ‌وقتی چشات‌ به‌ یه‌ نامحرم‌ میخوره... همون‌ لحظه‌ بگو یا‌ خَیرَ‌ حَبیباً‌ وَ‌ مَحبوب!! بیا‌ و‌ به‌ خودت‌ قول‌ بده‌ دهنتو‌ گِل‌ بگیری‌ اونجا که‌ میخواد به باز‌ شه!! اصلا‌ خلاصه‌ بگم‌ برات‌؟! ❗️بیا‌ و‌ به‌ خودت‌ قول‌ بده‌ نشی دلیلِ اشکهای ❗️ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245
🌹ثواب تلاوت امشب تقدیم به پیشگاه مطهر امیرالمومنین و حضرت فاطمه سلام الله علیها و شهدای عزیز🌹
2405372.mp3
4.57M
🌸آیات ۱۸۷ الی ۱۹۰🌸 💐التماس دعای فرج💐
23.mp3
10.03M
🔶🔸صوت جلسه شانزدهم بخش اول 🔸🔶
گفتمانِ کتابی📚
#تفکر_شبانه🤔🌹🌹🌹 دیدین‌ تازگیا همه‌ جوونا ‌آرزوی شهادت‌ دارن...؟! همش‌ شعار #شهادت همش‌ ادعای #شهادت
ولی خب دلتونم بخواد و تلاش کنید،ان شاء الله خدا میده😊 کلا مراقب خودتون باشید🌺🌺🌺🌺 شبتون مهدوی یا علی✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ 🌹🌹🌹 ✨✅خدا مولا (و سرپرست) ماست؛ 🌹🌹 و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند... ✅مؤمن، خود را تحت ولایت خدا می داند. 🌹 ✅در دعای جوشن کبیر میخوانیم؛ 🦋یا ولیّ المؤمنین 🦋🦋ای سرور مؤمنان 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245