زهرا:
تا چند روز دیگر فارغ میشد اما دست بردار نبود.
هر روز عصر به سختی به کلاسهای نهضت سوادآموزی روستا می رفت.
هر چه می گفتند با این وضعیت مگر مجبوری؟
میگفت: امام (ره) گفته بیسوادها باید درس بخوانند. من هم تا روزی که بچهام به دنیا بیاید به نهضت میروم.
آن روز دیکتهاش را بیست گرفت.
غروب بود و برف سنگینی باریده بود.
چندبار بین برفها به زمین خورد.
وقتش شده بود.
چند ساعت بعد فارغ شد.
بهمن ماه 1362
مادرم خاطره شب تولدم رو چندین بار برام تعریف کرده....
و من هر بار کلی ذوق میکنم که دغدغه مادرم موقعی که منو باردار بوده و موقعی که منو به دنیا آورده، عملی کردن حرف امامش بوده...😍😍😍🤩🤩🤩🤩😃😃😃😃😃
تصویری که از امامِ مستضعفان توی ذهنم نقش بسته،
برمیگرده به فضای پاک یک روستای کویری....
اولین تصویر از امام توی این روستایِ روشن، توی ذهنم نقش بسته....
قاب عکسش روی دیوارهای گاهگلی خونههای روستا و دیوار مسجد و دیوار پایگاه....
از ذهنم پاک نمیشه
اولین تصویر رسانهای امام، روی صفحه تلویزیون سیاهسفید خونمون بود که با یک روکش گلدوزی شده، لبه طاقچه جاخوش کرده بود.....
فاطمه عباسی:
اولین تصویری که از امام تو ذهنم میاد یه فیلم سینمایی بود و یه دختر خارجی و یه گردنبند و نامه
اتوبوسایی که از محله ما اعزام میشدن به مرقد و من نا لحظه آخر با اشک آویزون مامانم بودم که منم ببرید ولی...
و بعد اون گردنبند مرواریدی که سوغات مادرم از حرم امام بود و خیلی دوسش داشتم و وقتی پاره شد😭😭😭😭
بزرگ تر که میشدم با اینکه هیچ شناخت درستی از امام نداشتم ولی برام خیلی خیلی مقدس بود
یه روز تو مدرسه با توهینی که یکی از هم کلاسی ها به امام کرد دلم شکست و اینقدر گریه کردم😭😭😭 و تا مدتها باهاش قهر بودم
S.nasehnejad آب حیات،یا اباعبدالله...کشتی نجات،یا اباعبدالله:
تنها تصویری ک تا قبل از یک سال پیش در ذهنم تداعی میشه از اول کتاب های مدرسه هست...
و قشنگ ترین تصویر امام توی خوابم هست ک منو محکم کرد..ک تو این شش ماه کلی بهم کمک کرد و من نادان در خواب روشن شدم...
شاید نمیخاستم از خوابم بگم ولی شبهه ای برام نزاشت ک ایشون پرچم دار امام زمان عج هستند و هر چند شما همه ب این مهم رسیدید و من هنوز اون ته تهام...
ولی ته دلم گفت بگو ک دلشون قرص باشه ب راهی ک دارن میرن...
زهرا:
دو سه سال بعد از رحلت امام،
مادرم میخواست با یه کاروان برای سالگرد رحلت امام برن تهران.
هر چی التماس کردم منم ببر، گفت نمیشه. گفتن بچه نیارین.
برادرم که سه سال از من بزرگتر بود، خیلی برای امام گریه میکرد
روی در و دیوار مینوشت #امامدوستتدارم
یادمه مامانم میگفت عشقی شده🤔
مامانم خداحافظی کرد و رفت حرم امام،
من و خواهربرادرام پیش بیبی موندیم توی خونه.
نیم ساعت از رفتن مامانم نگذشته بود که برگشت و گفت زهرا زود آماده شو تا تو رو هم ببرم با خودم.
بقیه خانمها هم بچه آوردن.
منم خوشحال و خندان آماده شدم برای رفتن به حرم امام😍
همه ناراحت بودن
همه گریه میکردن
حتی داداشای بزرگترم که ۹ یا ۱۰ سال بیشتر نداشتن، گریه میکردن
چهره روستا غمگین بود و درهم فرو رفته بود
روح خدا به خدا پیوسته بود....😭😭😭😭
از مدتها قبل بیبی و مادر پدرم برای خوب شدن حال امام دعا میکردن،
و اون روز براش گریه میکردن....
خدایا سایهای رفت از سر ما😭😭
منم شناخت درست و دقیقی از امام نداشتم، ولی توی ذهنم خیییلی بزرگ بود و مرررد.💪
خیلی بچه بودم
ولی وقتی بچهها عکس امام اول صفحه کتابشون رو پاره یا خطخطی میکردن ناخواسته دلم میگرفت😔
#خمینی_روح_خدا_بود_در_کالبد_زمان
کلاس سوم راهنمایی بودم که این جمله👆 مدااااااام توی ذهنم میچرخید😇
یه پارچه نوشته بود از محل کار بابام که چند وقت توی خونه بود.
مدام جمله رو تکرار میکردم
و توی ذهنم دنبال معنیش بودم.🤔
تا اینکه یک روز از برادر پرسیدم، کالبُد یعنی چی؟
برادرم گفت: کالبُد نه، کالبَد🤭
چقدر به این جمله فکر میکردم اون موقع🤔🤔🤔
خمینی روح خدا بود در کالبد زمان
و امروز رگهای زمان، تشنه خون تفکر خمینی است
تفکر اسلام ناب محمدی
چقدر پیامت قشنگ بود سمیرا جان😭
حکمت سبز:
حضرت امام همینطور که میدونید قبل از بستری شدنشون که منجر به فوت شون شد ده سال قبلش همینطور قلبشون دچار مشکل شده بود و بستری شده بودن
اون موقع ها سال۵۷ یا۵۸بوده بنظرم بابا جونم اون موقع ها یه جوون ۱۷ یا۱۸ ساله بوده توی یه روستای دورافتاده ...
وقتی خبر بستری شدن امام به گوش مردم میرسه و پزشکان و... از مردم میخوان که برای سلامت امام امت دعا کنن بابام شب توی مسجد کلی گریه میکنه و توسل میکنه و نذر میکنه که خدایا۱۰سال از عمر منو بگیر و به عمر امام اضافه کن با اشک و اندوه به خونه برمیگرده و شام نخورده میخوابه خواب میبینه روی سینه ش با نور نوشتن لااله الا الله...
پدربزرگشون که ملای ده بود بدون اینکه از ماجرای