eitaa logo
#منتظران گل نرگس(۷)
176 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
289 فایل
آگاهی به روز ودرست
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته..که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت.. و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.😢🏃‍♀ روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم _چرا باید بریم؟😥😢 قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت.. و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد _زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...😊 که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد _شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.😊 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود... ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید _یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟😕😒 مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد.. و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست _وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!😕 و انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم... و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد _زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!😊 لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم...😔 مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده... و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمیشد.. که رو به من خواهش کرد _دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!😊 و من مات رفتار ابوالفضل.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄