eitaa logo
گُلابَتون🍀
10 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
642 ویدیو
16 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چطور به کارهای زشت و نا پسندش افتخار میکند و آنها را با ذوق یکی یکی میشمارد... اون یک روانی است فقط کسی که اختلال روانی دارد میتواند اینجور به کارهای زشت خودش افتخار..
[سرنوشت‌مقلدان‌خمینے، ‌چیزۍ‌جز‌شہادت‌نمۍ‌باشد!...:)]
📚 کتاب قصه دلبری ❤ شهید محمد حسین محمد خانی به روایت همسر شهید : مرجان دُرعلی به قلم : محمد علی جعفری 🍁💟📚 بخشی از کتاب 🍀: از تیپش خوشم نمی امد . دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه واستین بدون مچ ،که می انداخت روی شلوار . در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند ،یک وری می انداخت روی شانه اش . شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه می رفت ،کفش هایش را روی زمین می کشید ؛ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد . از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم : این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده .! توصیه حتمی به خوندن 😉 @Golabatonnn🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی کوتاهه 😬 تا زمانی که دندان دارید😎✋ لبخند بزنید 😉🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا بزرگ تر از درد های ماست 🍀 یه وقت نبینم قصه بخوریا ؟! رفیق 😉 @Golabatonnn🍁
🗽پویش آمریکا باید از منطقه برود. 👈به مناسبت هفته بسیج دانش آموزی 📲دانش آموزان عزیز می توانند در بخش های مختلف این پویش شرکت کرده و آثار خود را برای دبیرخانه این پویش ارسال نمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوانی که وقتی بھ محرمات الهی‌ میرسد ؛چشم میپوشد، امام زمان(عج) به او افتخار میکند! کاری‌کن‌امام‌زمان‌با‌لبخند‌بهت‌نگاه‌کنه:) آیت‌الله‌حق‌شناش
📚 کتاب قصه دلبری ❤ شهید محمد حسین محمد خانی به روایت همسر شهید : مرجان دُرعلی به قلم : محمد علی جعفری 🍁💟📚 بخشی از کتاب 🍀: از تیپش خوشم نمی امد . دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه واستین بدون مچ ،که می انداخت روی شلوار . در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند ،یک وری می انداخت روی شانه اش . شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه می رفت ،کفش هایش را روی زمین می کشید ؛ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد . از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم : این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده .! توصیه حتمی به خوندن 😉 @Golabatonnn🍀