#داستانک
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد.
رانندهٔ مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادو به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟
اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
گفت: "قانون کامیونِ حمل زباله"
گفتم: یعنی چی؟
توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل: ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد:
آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳
«معامله»
وضعیت بازار نابسامان بود. جوان بود و پر از امید.
برای مخارج سنگین زندگی باید تجارتی می کرد که در آمد قابل توجه داشته باشد، اما خودش تجارت را نیاموخته بود از طرفی هم وجه قابل توجه برای کسب و کار نداشت.
مطلع شد که شخصی برای تجارت به سفر می رود، تصمیم گرفت مقدار پولی که دارد به او بدهد تا با آن کار کند و برایش سودی بدست آورد.
با خود گفت بهتر است با پدر مشورت کنم.
آمد خدمت پدر و تصمیم خود را بیان داشت.
پدر که دنیا دیده بود و به مسائل و احکام هم آشنائی داشت؛ صلاح او را در این معامله ندید و اورا منع کرد زیرا مردم در مورد آن تاجر دید مثبتی نداشتند و می گفتند او لب به شراب می زند.
از خدمت پدر مرخص شد و با خود گفت من جوان امروزم، نباید پولم راکد بماند و باید در آمد و سود داشته باشم.
پس تصمیم خود را عملی کرد و پولش را در دست آن تاجر به امانت سپرد تا برایش سودی بدست آورد.
اما زمانیکه تاجر از سفر باز گشت برخلاف انتظارش، حتی اصل پول را هم به او باز نگردانید.
هر چه دلیل آورد و تلاش کرد سودی نبخشید و سرمایه اش از دستش رفته بود.
حالش بد و بهم ریخته بود و نمی دانست چه بکند.
موقع ایام حج فرا رسیده بود، تصمیم گرفت به زیارت خانه خدا مشرف شود اما بسیار غمگین بود، کلاه بزرگی بر سرش رفته بود.
در حال طواف بسیار دعا می کرد.
«خدایا مرا ببخش و عوض پولم بهره مندم کن»
اما تاجر آن کسی نبود که تغییر رویه دهد و پول را برگرداند و می گفت با آن پول سودی نکرده و اصل پول هم در سفر از بین رفته است...
در همین حال که مشغول دعا بود، شخصی از پشت بر شانه اش زد و گفت:
تو هیچ حقی بر خدا نداری که به تو عطا کند ای فرزند،
آیا ندانستی که او شراب خوار است و سرمایه ات را به او سپردی!
پسر گفت: من که ندیدم او شراب بخورد، مردم در مورد او می گفتند لب به شراب می زند!!.
پدر گفت: آیا ندیدی که خدای متعال در کتابش فرمود:
«پیامبر خدا، خدا و مومنین را تصدیق می کند-سوره توبه/ آيه 61.»
پس تو هم باید به روش پیامبر خدا، سخنان مردم مومن را نادیده نمی گرفتی و در طرف معامله ی خود تحقیق بیشتر می نمودی.
و آیا ندیدی که فرمود:
«اموال خود را به انسانهای نادان ندهید. سوره نساء/ آيه 5.»
پسرم اسماعیل؛
بدانکه،پیشنهاد شراب خوار در مورد ازدواج پذیرفته نیست، میانجیگری او قبول نشود،امانت به او سپرده نمی شود، پس کسی که به شراب خوار اعتماد کند بر خدا حقی ندارد.
پس پسر،دست پدر( امام صادق علیه السلام) را بوسید و معذرت خواست...
بحارالانوار، ج 78، ص 320.
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#امام_جعفر_صادق
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
#داستانک
🟥بخوانید؛ خدا چطور روزی هرکس را از جایی که فکر نمی کند می رساند
🪴روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم». سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.