eitaa logo
حفظ و دفاع از خون شهداء
410 دنبال‌کننده
90.5هزار عکس
64.9هزار ویدیو
316 فایل
باسلام هدف از کانال مقابله با جنگ فرهنگی و نرم دشمن به سبک زندگی شهدایی _ زنده نگه داشتن یادونام شهدا کمتر از شهادت نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
 میگویند: سفیر انگلیس در دهلی ازمسیری در حال گذر بود، میبیند یك جوان هندی، لگدی به گاوی میزند؛ گاوی كه درهندوستان مقدس است! سفیر انگلیس ازخودرو خود پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد! در این لحظه گاو ادرار میكند و سفیر انگلیس با ادرار گاو دست و صورتش رامیشوید! بقیه مردم حاضر كه میبینند یك غریبه اینقدر گاو را محترم میشمارد، در جلوى گاو ،سجده میكنند و آن جوان را مجازات میكنند. همراه سفیر انگلیس با تعجب میپرسد: چرا این كار را كردید؟! سفیر میگوید: لگد این جوان آگاه، میرفت كه فرهنگ هندوستان را پنجاه سال جلو بیاندازد، ولی من نگذاشتم! جهل و خرافات عامل اصلی عقب ماندگی ملتهاست دشمنان یک ملت رواج دهنده جهل و خرافات در فرهنگ آن ملت هستند
بز گاندی! ✍️جایی که به نفعشان باشد یا زورشان نرسد قانونشان را هم تغییر می دهند😁 ♦️میگویند ماهاتما گاندی بزی داشت که سمبل عدم وابستگی بود. از مویش لباس تهیه میکرد و شیر و فراورده های شیری بز قوت روزانه اش بود. زمانی قرار شد که گاندی به برای مذاکراتی به بریتانیای کبیر سفر کند ولی حاضر نبود بدون بزش سوار هواپیما شود. اما در قوانین انگلیس چنین اجازه ای داده نشده بود. این موضوع مشکلی برای مذاکرات میان هند و انگلستان شده بود. به ناچار قانونی از تصویب پارلمان انگلستان گذشت که در آن بیان شد: ورود حیوانات به پارلمان انگلیس ممنوع است بجز بز گاندی!
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند. خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار. صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم. خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
🟥 نقل می کنند در زمان آیت الله خوانساری فردی خدمت ایشان می رسد و عرض می کند که: برادری دارم که گنهکار، هر گناهی که شما فکرش را بکنید انجام داده است و خالفی نیست که نکرده باشد ... پدر مادر و برادر خواهر از دست او عاصی و ناراحت شده ایم ... می خواهم اگر اجازه بدهید او را خدمت شما بیاوریم، نصیحتی به او بفرمایید انشالله که تأثیر گذار باشد . آیت الله خوانساری فرمودند: با این اوصاف نصیحت من هم کارساز نیست ... تنها یک راه را می شناسم که اگر در مسیر این راه قرار گرفت و تأثیری در او داشت بیاوریدش نزد من که من هم نصیحتی برای او داشته باشم و اگر این راه جواب نداد که دیگر رهایش کنید، اصلاح نمی شود. او را به کربلا ببرید، اگر در حرم امام حسین گریه کرد، یعنی اینکه در درون او هنوز نوری وجود دارد و قابل اصلاح و نصیحت پذیر است وگرنه که هیچ. این فرد تعریف می کند که ما این برادرمان را با هزار ترفند و بهانه که بیا تو مراقب ما باش و ... به کربلا بردیم ... بین راه که هیچ حسی نداشت ... اصلا این چیزها را قبول نداشت ما و زائرها رو مسخره می کرد... وقتی نزدیک صحن و حرم حضرت شدیم دیدم که او سرش را پایین انداخت و وقتی وارد حرم امام حسین شدیم، گریه که هیچ، ضجه می زد... بعد در حرم توبه واقعی کرد و درستکار شد. بعدها جریان را به آیت الله خوانساری نقل کردند: ایشان فرمودند: به چیز دیگری نیاز نیست نور امام حسین در قلب آن جوان کار خودش را کرده است.
📜 داستان کوتاه چوپان بی سواد، ولی هوشمند چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.» دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است: 1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم. 2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم. 3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم. 4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم. 5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم. دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است. داستان دوستان، ج 4 محمد محمدی اشتهاردی
یکی‌‌ از دختر‌ خانوم‌‌ها تعریف می‌کرد‌ می‌گفت : بچه که بودم یکی از سوالات‌ امتحان جغرافی‌م این بود ؛ اسم قمر زمین چیه‌؟ منم نوشتم : قمر‌ بنی هاشم عباس :) معلم که برگه رو بهم تحویل داد‌ پائینش‌ نوشته بود ؛ به احترام قمربنی‌هاشم بیست‌ ! چند ماه بعد اون معلم توی یه تصادفی از دنیا رفت ! خوابشو‌ دیدم و بهش گفتم : آقا چخبر دلمون‌ براتون تنگ شده ! گفت اینجا وقتی کارناممو‌ دادن‌ بهم پائینش‌ نوشته بودن‌ : به احترام قمر بنی هاشم بیست‌ :)
💢این هم آخرین پست امشب. خدا بده برکت گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی تو حکمت خیلی چیزها رو نمیدونی اما گذشت زمان به تو نشان خواهد داد خدایا مارو ببخش بخاطر همه غُرزدن هامون
💭 پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. 💭 پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه  برای همسرش خرید .. 💭 وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری  بودند.
مردی که گفت این هم می گذرد👆
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد، در امان است! اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند. چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید، و هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما می‌دهیم! ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد... و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند. اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند! چنگیز گفته‌ی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! *این عاقبت خود فروشان است* الكامل فی التاريخ عزالدین بن اثیر
حکایت عبدالله دیوونه ✅️اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما... خونه ما بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه... گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه.. . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما... رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده.... عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما... رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما... رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب ... حسین حسین خونه ما... ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه د‌رهای آن را بست چون گرگ‌های گرسنه سررسیدند ؛ درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان نا امید شدند ؛ برگشتند تا نقشه ای برای بیرون آمدن گوسفندان از آغل پیدا کنند.!!! سرانجام ، گرگ‌ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره ...برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند !!! گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند *چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند* *که از آزادی و حقوق شان دفاع می‌کنند...!!!**برانگیخته شدند و به آنها پیوستند...!!!* آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغلشان کردند تا این که دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی آزاد شدند گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند چوپان صدا می زد و گاهی فریاد می کشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلوی شان را بگیرد اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند آن شب ... شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و رها بود و شبی اشتها آور ... برای گرگ‌های به کمین نشسته !!! روز بعد ... *چون چوپان به صحرایی که گوسفندان ؛ در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید ...* *جز لاشه های پاره پاره واستخوان های به خون کشیده شده چیزی نیافت*