گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_پنجاه_وهفتم 🌸 کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه ت
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_پنجاه_وهشتم
💕 عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
🌸 اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند
و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود.
از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
⚜تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف،
بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،
حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید،
ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،
الان می آییم.
💖 چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم ..
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
+ "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت "
💘 پایش را توی کفشش کرد.
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود.
به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد.
محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
💞 رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم .."
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
💝 تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود.
جانمازم را رو به قبله پهن بود.
با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت:
"الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان... مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
💔 تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد ..
نشستم روی زمین ...
_الو ...مامان ..............
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj