eitaa logo
گلبرگ سرخ
83 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
11 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⚫️تقدیم به بانوان چادری سرزمینم بفرستید برای بانوان چادری✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بع نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۱/۱۲ بالاخره بعد از آمادگی های لازم آقا محمد به همراه پدر و مادر و یکی دو تا از برادران اش برای خواستگاری رسمی آمدند و قرار شد باز هم خواستگاری در اتاق بالا که اتاق داداش حسین اینا بود باشه و پایین برای گفتگوی احتمالی من با آقا محمد باشه برا همین وقتی آمدند داداش علی آنها را به اتاق بالا راهنمایی کرد نیم ساعت بعد آبجی افسانه آمد پایین و به من گفت خبر نداری بالا عجب اوضاعیه نیم ساعته اینا به اونا نگاه می کنن و اونا به اینا ولی یک کلمه به غیر از سلام و احوال پرسی حرفی نزدن بالا همه سکوت کرده اند با شوخی گفتم پس روزه سکوت دارند و یکی باید روزه صمت را افطار کنه افسانه گفت : برو بابا اینا چیه می گی یه دفعه داداش حسین هم با خنده اومد پایین و گفت : آبجی انگار همه شون لال هستن چی دستور می فرمایی ؟ گفتم من چی کاره هستم اختیار منم دست شماست یه دفعه عارف کوچولو پسر داداش حسین اومد به داداش گفت : مامانم می گه به عمه مریم بگو بیاد بالا یه دفعه داداش حسین و افسانه زود برگشتن بالا و منم چادر بلند زن داداش فاطی را که زنگ سنگین تری داشت و زیاد گل گلی نبود سرم کردم و رفتم بالا زن داداش مریم دم در ایستاده بود و به من گفتم چای را من ریختم ولی تو ببر داخل و تعارف کن اول وارد شدم و سلام کردم یه دفعه چادر زن داداش فاطی چون لیز بود و برام بزرگ بود از سرم سُر خورد و داشت می افتاد به زحمت چادر جمع و جور کردم و اول چای را به آقا جون تعارف کردم بعد به داداش آقا محمد ولی اصلا چهره اش را نگاه نکردم بعد به آقا محمد تعارف کردم و صورتم از خجالت داغ و قرمز شده بود و بعد به پدر اقا محمدو بعد به مادرش و به مامان و داداش حسین و زن داداش فاطی و داداش علی و زن داداش مریم هم چای تعارف کردم و بعد نشستم و دیدم باز سکوت سنگینی در مجلس حاکمه به نحوی که صدای قورت دادن آب دهان شان به گوش می رسید و قیافه داداش علی که انگار منتظر بود اونا چیزی بگن مرا به خنده وا داشته بود و به زور جلو خودم را گرفته بودم برا همین زود اتاق را ترک کردم ده دقیقه بعد دیدم داداش حسین آمد و گفت : آبجی آماده ای آقا داماد می خواد با شما گفتگو کنه بعد آقا محمد وارد شد و داداش یه پارچ آب با دستمال کاغذی گذاشت جلوی ما و عارف کوچولو هم تو اتاق روبه رو نشست که ما تنها نباشیم آقا محمد تا وارد شدند از جیب شان یک ورقه بلند بالا در آوردند و من تو دلم گفتم یا خدا امروز که امتحان ترم را خراب کردم فردا هم که صد درصد امتحان ادبیات را گند می زنم الانم که باید در آزمون ورود به زندگی شرکت کنم آقا محمد گفت : شما تو فرم تاریخ تولد تون را ۲۱ بهمن نوشته بودید باید بهتون بگم که من هم تاریخ تولدم ۲۰ بهمنه و چیزی به تولد هر دوتامون نمونده من در حالی که سرم پایین بود گفتم تا هر چی قسمت باشه بعد آقا محمد گفت : ببخشید ما زیاد وقت نداریم و من باید تمام این سوالات که تو این ورق نوشتم را از شما بپرسم و یکی یکی شروع به پرسش کردن و من یاد حرف دوستم صدیقه اشراقی افتاده بودم و خنده ام گرفته بود و به زور خودم کنترل می کردم بعد آقا محمد گفت : من فعلا کاری به نظر خانواده تون ندارم آیا پاسخ شما به من مثبت هست یا منفی ؟ من چند تا حدیث از امام صادق ع و امام باقرع و پیامبرص براشون خوندم و گفتم طبق حدیث پیامبر ص اگر خواستگاری اهل نماز و روزه و واجبات و اهل کارو تلاش باشد و بهش جواب رد بدهیم جفا کرده ایم ولی من هنوز نمی دانم شما شغل تان چیست و چه بینش هایی دارید تا این را گفتم : آقا محمد با اعتماد به نفس بهتری خودش را جابه جا کردو گفت : راستش را بخواهید من نه خانه دارم و نه ماشین دارم و نه موتور دارم و نه شغل دارم شغلم را بخواهید فعلا دانشجو هستم و در آینده معلم می شم بنابراین هیچی ندارم دوست داشتم بهش بگم خب پس به چه اعتباری آمدید خواستگاری ؟ ولی دیدم خودش در حالی که هنوز هم سرش پایین بود و یک بار هم نگاهم نکرده بود گفت : من هیچی ندارم چند روز پیش رفتم جمکران و نذر کردم اگه شما به من جواب مثبت بدهی نذرم را ادا کنم چون علاوه بر این ها که گفتم شرایط دیگری هم دارم که ممکنه خوشایند شما و خانواده تون نباشه ولی درسته که شغل و خانه و ماشین ندارم اما به شما علاقه دارم و حس می کنم این علاقه می تونه بهترین سرمایه برا خوشبخت کردن شما باشه پرسیدم من که با شما هم کلاس نبودم و مراوده ایی هم به آن صورت بین مان صورت نگرفته بود پس چطور به من علاقمند شدید ؟ گفتند راستش را بخواهید من هنوز به خوبی چهره شما را ندیده ام و به حجاب تان علاقمند شدم گفتم همه بچه های دانشکده محجبه هستند این دلیل برایم کافی نیست مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطرات دانشجویی ۱۲ بهمن سال ۱۳۷۶ گفتند راستش را بخواهید چند ماهی هست که به شما علاقمندشده ام و شما را پنهانی زیر نظر گرفته بودم و برای اینکه می خواستم در سفر هم شما را بشناسم خودم آمدم و بهتون پیشنهاد دادم که به اردوی جمکران بیایید و در آن اردو هم شما را کاملا زیر نظر داشتم و دیدم که شما در برخورد با برادران دانشکده چقدر مواظب حجاب تان هستید در حالی که بعضی خواهران را دیدم که بارها چادرشان باز می شد و توجهی به پوشش خود نداشتند اما شما هم سعی می کردی با برادران کمتر دم خور شوی و هم به شدت مواظب حجابت بودی یک روز هم که به خوابگاه برادران رفتم چند تا از برادران داشتند درباره حجب و حیای شما حرف می زدن و همین چیزها مرا به علاقه به شما مصمم تر کرد گفتم : شما اشتباه می کنید که ندیده به من علاقمند شدید و دارید در ذهن تان حوری و پری می سازید اکنون می توانم حجابم را کمی عقب تر ببرم تا چهره ام را ببینید و بعدا تو زندگی نگویید من تو را ندیده بودم و کاش انتخابت نمی کردم تا این را گفتم آقا محمد با ترس کمی عقب تر رفت و من گفتم نترسید لولو خور خوره نیستم و ایشون با خنده گفت : نه نه نه اصلا تا عقد نکردیم نمی خوام ببینم تان مادرم قبلا شما را دیده و برایم گفته که هیچ عیب و ایرادی در هیچ جای بدن تان ندارید و هیچ مشکلی برای ازدواج از این جهت ها وجود نداره و تازه مادرم از اینکه در خواستگاری اول نرفتید لباس عوض کنید از شما خوشش آمده و گفته دختری خاکی و بجوش و خوش برخورد بوده بعد محمد آقا گفت : خواهرم من بالا به همه گفتم اول باید از شما جواب مثبتی بگیرم بعد برم بالا و به گفتگو ادامه دهم آیا جواب تان به من مثبت است گفتم انقد زود که نمی تونم تصمیم بگیرم ولی فقط یک سوال دارم من نه برایم خانه وماشین و پول ملاک است نه قیافه و هیکل و اندام شما و نه حتی تحصیلات تان فقط بفرمایید شما اهل تقوی و دین داری و اهل انقلاب و نظام هستید یا نه ؟ یکدفعه آقا محمد دوباره با خوشحالی جابه جا شد و گفت : بله ما در خانوده ایی بزرگ شدیم که همه دایی هایم طلبه هستند و من خودم هم چند سالی حوزه علمیه شاه عبدالعظیم حسنی درس طلبگی خواندم گفتم : واقعا راست می گویید ؟ پس من پاسخم به شما مثبت است یکدفعه آقا محمد با تعجب و با خوشحالی گفت : یعنی نیازی به تفکر بیشتر ندارید ؟ گفتم نه وقتی یک نفر ایمان داشته باشد خانه و ماشین و شغل هم جور می شود .تا این را گفتم آقا محمد از جا بلند شد و ورقه ها را گداشت تو جیبش و با خوشحالی در حالی که کمی هُل و دستپاچه شده بود گفت : خب پس من دیگه حرفی ندارم و اومد که رد بشه بره بالا انقدر هُل کرده بود پاش می خوره به پارچ آب و آب می ریزه رو فرش ولی بی توجه به این اتفاق فورا می ره بالا و من پایین می مونم و یک ساعت بعد از خونه مون می رن و منم اصلا حال و حوصله خوندن درس ادبیات برای امتحان فردا را نداشتم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توصیه می کنم این تصاویر و فیلم های ناب را ببینید و لذت ببرید فتبارک الله احسن الخالقین https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6041944526388464492.mp3
16.15M
🔻 ذکر شریف 🎤اگر می خواهید غذایتان شفا باشد و مرض تولید نکند، در موقع طبخ غذا..... 🎙پیر غلام آستان مقدس مهدوی و صاحب سرّ امام زمان " سلام الله علیه " مرحوم حاج قدرت الله " ‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.54M
سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین تراشیون. موضوع: وظایف و جایگاه مرد نسبت به خانواده.🌹❤️👂👂👂 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🤲 اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت والنصر 🤲🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه عده عقده ای تازه به دوران رسیده که همه شون از صدقه سر همین انقلاب به نون و نوا رسیدن یاد گرفتن تا هر اتفاقی تو مملکت می افته می گن کار خودشونه این افراد اگه اینو نگن پس چی بگن ؟ اصلا حرفی واسه گفتن ندارن به قول استاد ادبیات مون تو دانشگاه که می گفت : دین به دنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند حالا هم باز دوباره یه عده آدم مرفه بی درد که نه برا این انقلاب و نظام و این آب و خاک جون دادن نه جبهه رفتن نه سختی کشیدن و سرشون فقط تو آخور خودشون بوده و با حرص و طمع فقط دنبال مال اندوزی و ثروت و شهرت بودن دهن کثیف شون باز می کنن و می گن کار خودشوته و خیال می کنن با این گونه مغلطه کاری ها می تونن کاری از پیش ببرن غافل از اینکه با این سخنان بی پایه و اساس و منطق دارن خوی حیوانی خودشون رو چاق و فربه می کنند و وجدان شون رو دفن می کنند تا در مردابی که خودشون با این افکار های تو خالی و بی مغز برا خودشون درست کردن غرق بشن مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که نگفتند بر سر خمینی و یاران اش چه آمده ؟ مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که با این حرف مفت ها دل رهبر مان آقا سید علی خامنه ای را به درد می آورند مرگ بر وطن فروشان و قلم به دستانی که قصه ی سرخ عروج خونین حاج قاسم و زائران اش را وارونه جلوه می دهند 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-💔!
🔴 داستان واقعی امام زمان فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند! پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند... اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود...  پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی... از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم... 📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلبرگ سرخ
در پی درخواست بعضی از شما عزیزان که نمونه اش را تو کانال گذاشتم 👆👆👆 امشب باز هم در یک یا دو مرحله خاطرات دانشجویی را ادامه خواهم داد ممنونم از لطف شما عزیزان و همراهان گرامی مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۱/۱۲ وقتی آقا محمد و خانواده اش رفتن همه آمدن اتاق پایین و دوره ام کردن و ازم پرسیدن این آقا پسر چی می گفت و چه حرف هایی برات زده و مامان هم طفلک رفت دوباره میوه و شیرینی ها را آورد پایین و من گفتم خیلی پسر خوبی بود چون هر چی بهش گفتم بهم نگاه کن گفت تا عقد نکردیم نگات نمی کنم این یعنی اینکه این پسر دنبال اهداف متعالی هست یه دفعه داداش حسین با خنده اومد تو اتاق و گفت این حرفهای رمانتیک را ول کن بگو ببینم نگفت شغلش چیه ؟ خونه داره ؟ من در حالی که مِن مِن می کردم گفتم راستش را بخواهید گفت نه خوته داره نه ماشین داره نه شغل داره مامان در حالی که داشت برا آقا جون چای می ریخت پرسید : پس چی داره ؟ من گفتم : ایمان یکدفعه اتاق مون از صدای شلیک خنده ی همه ی اون هایی که دورم جمع شده بودند منفجر شد من که اصلا توقع خنده و تمسخر نداشتم ادامه دادم و با بغض گفتم در ضمن یه چیز های دیگه هم داره که اگه بگم خوش تون نمیاد وممکنه باز مسخره ام کنید داداش حسین اومد دستش گذاشت پشت گردنم و گفت : نه بابا مسخره نمی کنیم جون من بگو چی داره من با عصبانیت گفتم حق ندارید پشت سرش غیبت و تمسخر کنید زن داداش فاطی گفت : هنوز نه به باره نه دار انقد هواشو داری اگه شوهرت بشه چی کار می کنی حسین گفت : بحث عوض نکنید بزارید ببینیم این پسر به غیر از ایمان دیگه چی داره من که از تمسخر و خنده همه حسابی دلخور بودم گفتم اگه بگم همه تون با ازدواجم با این پسر مخالفت می کنید زن داداش فاطی با خنده گفت : حالا مگه تو جواب مثبت دادی که نگران مخالفتی ؟ گفتم : بله آقا جون یه چش غره بهم رفت و حسین گفت : با اجازه کی جواب مثبت دادی مگه اختیارت دست خودته ؟ گفتم : نه منظورم آن جواب مثبت نیست من فقط بهش گفتم اگر ایمان داشته باشی ولی هیچی نداشته باشی قبوله یه دفعه دوباره همه زدن زیر خنده و داداش حسین گفت : مریم انقد ما را سر کار نزار یعنی تو با شوهرت در آینده با ایمان می خوای خونه بخری؟ با ایمان می خوای خرجی خونه از شوهرت بگیری ؟ با ایمان می خوای وسیله خونه بخری ؟ این که نشد حرف گفتم بله ایمان که باشه همه چی می آد علی گفت : این افکار افکار ایده آلی و خوبه ولی برای شروع زندگی کافی نیست افسانه گفت : خب داشتی می گفتی پسره غیر از ایمان چی داره که باعث مخالفت ما می شه همین که گفتم مامان گفت : بی خود بی خود مردم چی می گن تو این همه از خواستگارهات ایراد گرفتی وازدواج نکردی حالا می خوای با آدمی با چنین شرایط ازدواج کنی من که راضی نیستم بقیه هم تا شنیدن مثل چرخ پنچر شده ی پیکان داداش حسین وا رفتند و انگار که صددر صد جریان این ازدواج را منتفی تلقی می کردن فورا هر کدام رفتن پی کارشون دامادها با ماشین داداش حسین رفتن خونه هاشون و داداش و علی و خانمش هم رفتن خونه شون و منم رفتم سراغ امتحان فردا اما تازه اون وقت شب متوجه شدم که به جای اخلاق اسلامی ادبیات خوندم ولی انقد از رفتار اعضای خانواده دلخور بودم که تو دلم گفتم به درک و رفتم خوابیدم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/ ۱۱/۱۳ هیچی اخلاق بلد نبود رفتم سز جلسه امتحان و درکمال ناباوری دیدم سوال ها خیلی آسونه و جواب همه را بلدم تند تند شروع به نوشتن کردم فقط اگه بچه ها شلوغ نمی کردن اون یه دونه سوال را هم جواب می دادم ولی بچه ها به خاطر اینکه دیر سر جلسه حاضر شده بودن با مسوول آموزش درگیر شدند وقتی امتحان اخلاق را دادم و اومدم پایین دیدم از طرف صدا و سیما چند تا فیلمبردار اومدن دانشکده توی حیاط سلیم پور و اشراقی هم امتحان داده بودن و آمده بودن پایین بنده خدا سلیم پور یادش رفته بود تحقیق خودش را آخر برگه امتحانی بزاره من حسن زاده را ندیدم و سراغش را از سلیم پور گرفتم و نرگس گفت که حسن زاده جزء تاخیری ها بوده کم کم فهیمه هم اومد پایین و از کیفش نون قندی در آورد ودر حالی که نون قندی می خوردیم من برا بچه ها جوک می گفتم و می خندیدیم صدیقه اشراقی پرسیدی امتحان را چطور دادی گفتم خیلی خوب دادم نرگس سلیم پور گفت : بر پدر هر چی آدم دروغ گو صلوات تو که گفتی لای کتاب را باز نکردی پس چطور خوب دادی ؟ من هم گفتم : بر پدر هر چی آدم فضول صلوات از خودم در آوردم و بچه ها زدن زیر خنده کم کم فاطمه آزاد بخت هم از جلسه امتحان اومد پایین و به من گفت : جواب سوال ۳ را چی نوشتی ؟ گفتم ولم کن بابا کی حال داره فکر کنه آزاد بخت گفت خودت را به اون راه نزن احتمالا تو شاگرد اول کلاس می شی گفتم من شاگرد اول شدن را تقدیم شما می کنم چون برا من مشکلاتی پیش اومده که محض رضای خدا یک خط درس هم نخوندم یکدفعه آزاد بخت گفت : مثلا چه مشکلاتی ؟ گفتم مشکلاته دیگه منتهی قابل بیان نیست . سلیم پور گفت : بچه گول می زنی ؟ نکنه خبراییه ؟ فهیمه گفت : خجالت نکش بگو آخوندی چیزی پیدا شده ؟ گفتم نه بابا دارم درس می خونم خبر کجا بود یکدفعه با تغییر حالت چهره ی فاطمه که داشت با چهره اش بهم می فهموند که دارم دروغ می گم زدم زیر خنده و بچه ها دیگه ول کن نبودن مجبور شدم بهشون بگم مورد خوبی آمده و شاید قبولش کنم بعد به آزاد بخت گفتم تو که قراره ۲۲ بهمن عقد کنی چطور می تونی درس بخونی من که ذهن ام خیلی درگیر شده آزاد بخت با خنده و رو به بچه ها گفت : چیه پسره انقد به نظرت خوب اومده که فکرت را مشغول کرده ؟ فهیمه گفت : ای بابا مریم هم رفت قاطی مرغ ها تو و آزاد بخت و سلیم پور باید از جمع ما جدا بشین من گفتم مرغ کجا بود فهیمه جان ما هنوز جوجه ایم و بچه ها خندیدن بعد من مخ سلیم پور را به کار گرفتم و بهش گفتم برام از روش ها و مهارت های شوهر داری حرف بزن و در تمام این لحظات آقا محمد رو صندلی دانشکده نشسته بود و انگار از دور متوجه حضور من هم شده بود ولی من اصلا جلو بچه ها طوری وانمود نکردم که متوجه بشن و تو دلم گفتم اگه بدونید کی به خواستگاری ام آمده از شدت تعجب شاخ در می آرید مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا