eitaa logo
گلبرگ سرخ
85 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
11 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
در پی درخواست بعضی از شما عزیزان که نمونه اش را تو کانال گذاشتم 👆👆👆 امشب باز هم در یک یا دو مرحله خاطرات دانشجویی را ادامه خواهم داد ممنونم از لطف شما عزیزان و همراهان گرامی مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۱/۱۲ وقتی آقا محمد و خانواده اش رفتن همه آمدن اتاق پایین و دوره ام کردن و ازم پرسیدن این آقا پسر چی می گفت و چه حرف هایی برات زده و مامان هم طفلک رفت دوباره میوه و شیرینی ها را آورد پایین و من گفتم خیلی پسر خوبی بود چون هر چی بهش گفتم بهم نگاه کن گفت تا عقد نکردیم نگات نمی کنم این یعنی اینکه این پسر دنبال اهداف متعالی هست یه دفعه داداش حسین با خنده اومد تو اتاق و گفت این حرفهای رمانتیک را ول کن بگو ببینم نگفت شغلش چیه ؟ خونه داره ؟ من در حالی که مِن مِن می کردم گفتم راستش را بخواهید گفت نه خوته داره نه ماشین داره نه شغل داره مامان در حالی که داشت برا آقا جون چای می ریخت پرسید : پس چی داره ؟ من گفتم : ایمان یکدفعه اتاق مون از صدای شلیک خنده ی همه ی اون هایی که دورم جمع شده بودند منفجر شد من که اصلا توقع خنده و تمسخر نداشتم ادامه دادم و با بغض گفتم در ضمن یه چیز های دیگه هم داره که اگه بگم خوش تون نمیاد وممکنه باز مسخره ام کنید داداش حسین اومد دستش گذاشت پشت گردنم و گفت : نه بابا مسخره نمی کنیم جون من بگو چی داره من با عصبانیت گفتم حق ندارید پشت سرش غیبت و تمسخر کنید زن داداش فاطی گفت : هنوز نه به باره نه دار انقد هواشو داری اگه شوهرت بشه چی کار می کنی حسین گفت : بحث عوض نکنید بزارید ببینیم این پسر به غیر از ایمان دیگه چی داره من که از تمسخر و خنده همه حسابی دلخور بودم گفتم اگه بگم همه تون با ازدواجم با این پسر مخالفت می کنید زن داداش فاطی با خنده گفت : حالا مگه تو جواب مثبت دادی که نگران مخالفتی ؟ گفتم : بله آقا جون یه چش غره بهم رفت و حسین گفت : با اجازه کی جواب مثبت دادی مگه اختیارت دست خودته ؟ گفتم : نه منظورم آن جواب مثبت نیست من فقط بهش گفتم اگر ایمان داشته باشی ولی هیچی نداشته باشی قبوله یه دفعه دوباره همه زدن زیر خنده و داداش حسین گفت : مریم انقد ما را سر کار نزار یعنی تو با شوهرت در آینده با ایمان می خوای خونه بخری؟ با ایمان می خوای خرجی خونه از شوهرت بگیری ؟ با ایمان می خوای وسیله خونه بخری ؟ این که نشد حرف گفتم بله ایمان که باشه همه چی می آد علی گفت : این افکار افکار ایده آلی و خوبه ولی برای شروع زندگی کافی نیست افسانه گفت : خب داشتی می گفتی پسره غیر از ایمان چی داره که باعث مخالفت ما می شه همین که گفتم مامان گفت : بی خود بی خود مردم چی می گن تو این همه از خواستگارهات ایراد گرفتی وازدواج نکردی حالا می خوای با آدمی با چنین شرایط ازدواج کنی من که راضی نیستم بقیه هم تا شنیدن مثل چرخ پنچر شده ی پیکان داداش حسین وا رفتند و انگار که صددر صد جریان این ازدواج را منتفی تلقی می کردن فورا هر کدام رفتن پی کارشون دامادها با ماشین داداش حسین رفتن خونه هاشون و داداش و علی و خانمش هم رفتن خونه شون و منم رفتم سراغ امتحان فردا اما تازه اون وقت شب متوجه شدم که به جای اخلاق اسلامی ادبیات خوندم ولی انقد از رفتار اعضای خانواده دلخور بودم که تو دلم گفتم به درک و رفتم خوابیدم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/ ۱۱/۱۳ هیچی اخلاق بلد نبود رفتم سز جلسه امتحان و درکمال ناباوری دیدم سوال ها خیلی آسونه و جواب همه را بلدم تند تند شروع به نوشتن کردم فقط اگه بچه ها شلوغ نمی کردن اون یه دونه سوال را هم جواب می دادم ولی بچه ها به خاطر اینکه دیر سر جلسه حاضر شده بودن با مسوول آموزش درگیر شدند وقتی امتحان اخلاق را دادم و اومدم پایین دیدم از طرف صدا و سیما چند تا فیلمبردار اومدن دانشکده توی حیاط سلیم پور و اشراقی هم امتحان داده بودن و آمده بودن پایین بنده خدا سلیم پور یادش رفته بود تحقیق خودش را آخر برگه امتحانی بزاره من حسن زاده را ندیدم و سراغش را از سلیم پور گرفتم و نرگس گفت که حسن زاده جزء تاخیری ها بوده کم کم فهیمه هم اومد پایین و از کیفش نون قندی در آورد ودر حالی که نون قندی می خوردیم من برا بچه ها جوک می گفتم و می خندیدیم صدیقه اشراقی پرسیدی امتحان را چطور دادی گفتم خیلی خوب دادم نرگس سلیم پور گفت : بر پدر هر چی آدم دروغ گو صلوات تو که گفتی لای کتاب را باز نکردی پس چطور خوب دادی ؟ من هم گفتم : بر پدر هر چی آدم فضول صلوات از خودم در آوردم و بچه ها زدن زیر خنده کم کم فاطمه آزاد بخت هم از جلسه امتحان اومد پایین و به من گفت : جواب سوال ۳ را چی نوشتی ؟ گفتم ولم کن بابا کی حال داره فکر کنه آزاد بخت گفت خودت را به اون راه نزن احتمالا تو شاگرد اول کلاس می شی گفتم من شاگرد اول شدن را تقدیم شما می کنم چون برا من مشکلاتی پیش اومده که محض رضای خدا یک خط درس هم نخوندم یکدفعه آزاد بخت گفت : مثلا چه مشکلاتی ؟ گفتم مشکلاته دیگه منتهی قابل بیان نیست . سلیم پور گفت : بچه گول می زنی ؟ نکنه خبراییه ؟ فهیمه گفت : خجالت نکش بگو آخوندی چیزی پیدا شده ؟ گفتم نه بابا دارم درس می خونم خبر کجا بود یکدفعه با تغییر حالت چهره ی فاطمه که داشت با چهره اش بهم می فهموند که دارم دروغ می گم زدم زیر خنده و بچه ها دیگه ول کن نبودن مجبور شدم بهشون بگم مورد خوبی آمده و شاید قبولش کنم بعد به آزاد بخت گفتم تو که قراره ۲۲ بهمن عقد کنی چطور می تونی درس بخونی من که ذهن ام خیلی درگیر شده آزاد بخت با خنده و رو به بچه ها گفت : چیه پسره انقد به نظرت خوب اومده که فکرت را مشغول کرده ؟ فهیمه گفت : ای بابا مریم هم رفت قاطی مرغ ها تو و آزاد بخت و سلیم پور باید از جمع ما جدا بشین من گفتم مرغ کجا بود فهیمه جان ما هنوز جوجه ایم و بچه ها خندیدن بعد من مخ سلیم پور را به کار گرفتم و بهش گفتم برام از روش ها و مهارت های شوهر داری حرف بزن و در تمام این لحظات آقا محمد رو صندلی دانشکده نشسته بود و انگار از دور متوجه حضور من هم شده بود ولی من اصلا جلو بچه ها طوری وانمود نکردم که متوجه بشن و تو دلم گفتم اگه بدونید کی به خواستگاری ام آمده از شدت تعجب شاخ در می آرید مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای ساحت بهشت خداوند، جایتان 🔹به یاد شهدای حادثه تروریستی گلزارکرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدای من چگونه ناامید باشم، ⭐در حالے ڪه تو امید منی 🌸چگونه سستے بگیرم ⭐ڪه تو تڪیه‌گاه منی 🌸ای آنڪه با زیبایے و نورانیت خویش ⭐آنچنان تجلے ڪرده‌اے ڪه 🌸عظمتت بر تمامے ما سایه افڪنده ⭐نگاه خود را از ما مگیر...آمین 🌸روزتون پراز نگاه مهربون خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فاصله‌ی زندگی تا شهادت همینقدر کوتاه بود کرمان ۱۳ دی ۱۴۰۲ قبل و بعد انفجار... https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همسرم نمی‌تونه انتظارات من رو برآورده کنه، کم‌کم علاقه‌م نسبت بهش داره کم میشه! https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی امروز بعد از امتحان به بچه ها گفتم حالا که ماه رمضون تموم شده برا ناهار دانشکده بمونیم رفتیم سالن ناهار خوری و ناهار فسنجون بود موقع ناهارفاطمه آزاد بخت ظرف ناهارش آورد پیش من نرگس سلیم پور گفت مریم غریبی نکن بیا پیش ما بشین خندیدم و ظرف ناهارم بردم پیش نرگس و فهیمه که فاطمه هم دنبالم اومد وسط ناهار فهیمه گفت : اَه انگار یک موی مَرد توی غذای منه من گفتم : از کجا تشخیص دادی موی مَرده ؟ فهیمه گفت : آخه موی مرد کوتاهه و این مو هم کوتاهه فاطمه قاشقش گذاشت زمین و گفت : اَه حالم به هم خورد نرگس گفت : حتما موی یکی از این آقایان است که ناهار را برامون پختن من گفتم بچه ها ادامه ندهید مثلا داریم ناهار می خوریم نرگس گفت : تا حالا دقت کردی که توی جوب ها موش ها موی تن شون چه جوری سیخ وای می ایسته ؟ فاطمه گفت تو رو به خدا انقد از مو حرف نزنید و من خنده ام گرفت و شیطنتم گل کرد و گفتم حالا از کجا معلوم که مو بوده شاید سبیل بوده فاطمه دوباره قاشقش را انداخت و گفت من دیگه غذا نمی خورم فهیمه هم از اول سرش را گذاشته بود رو میز ناهار خوری و فقط می خندید من که نقطه ضعف فاطمه را گیر آورده بودم شروع کردم به اذیت کردن و گفتم : فهیمه جان اصلا جرو بحث نداریم که آن مو را بده به من تا برات بگم که موی موشه یا موی سوسکه یا موی ریشه یا موی سبیله یا موی کله یه دفعه فاطمه با پاش از زیر میز زد به من و گفت : مریم جان تازه ناهار داشت بهمون مزه می داد بزار ناهار مون بخوریم فهیمه گفت : مو را نگه نداشتم که بدمش به تو انداختمش دور من که خیلی خوشم می اومد فاطمه را اذیت کنم و تلافی همه شوخی هایی که باهام کرده بود را در بیارم گفتم : عیب نداره ولی در هر صورت اگه طلایی رنگ بود سبیل آقای حسین زاده بوده و اگه سیاه بود ....‌‌و هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فاطمه بلند شد و با هر دو دستش طوری جلوی دهنم را گرفت که نزدیک بود خفه شوم و بعدش دیگه به شوخی ادامه ندادم و بعد از ناهار بر سر اینکه خواستگار فاطمه ریش داره یا نداره کلی خندیدیم نرگس گفت : ریش به مرد اُبهت می ده من گفتم مرد بدون ریش با زن فرقی نداره یه دفعه فاطمه رو کرد به من و گفت : تو چی تو خواستگارت ریش داره ؟ گفتم اگه ریش نداشت اصلا تو خونه راهش نمی دادم این را که گفتم فهیمه انقد خندید که اشکش در اومد و به فاطمه گفت این چه سوالی بود پرسیدی مریم می خواد با آخوند ازدواج کنه و آخوندها ریش دارن و تا فهیمه این را گفت دوباره بچه ها غش کردن از خنده و منم گفتم اتفاقا از دو تا چیز خیلی خوشحالم خواستگار جدیدم هم مثل خودم بهمن ماهیه و هم یه مدت درس طلبگی خونده فاطمه گفت : پس بزن اون دست قشنگه را این یعنی اینکه جواب مریم مثبته و بچه ها همین طور که حرف می زدن رفتیم سمت خروجی دانشکده و یه دفعه دیدم آقا محمد هم دم در دانشکده اس و فکرم رفت سمت اینکه ناهار چی خورده ؟ یه دفعه فاطمه گفت : مریم که گفت مشکلات داره و الانم داره به مشکلاتش فکر می کنه تو دلم گفتم اگه می دونستید که مشکلاتم همین الان کنار تون ایستاده مگه باور می کردید ؟؟ و بعد از جلو آقا محمد همه مون رد شدیم و از دانشکده رفتیم بیرون و از هم خداحافظی کردیم و من و فهیمه به سمت منزل برگشتیم و من تو راه درباره امتحان روان شناسی با فهیمه حرف می زدم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی روز ۱۶ بهمن آقا محمد تو نماز خانه ی دانشکده یک نامه به من داد و من همین طور که از پله ها پایین می آمدم نامه را می خواندم آقا محمد توی نامه شرایط خاص خودش را به طور کامل توضیح داد و از من خواسته بود که درباره آن تحقیق کنم و قتی نامه ی سراسر غم انگیز ایشان را خواندم شک و تردیدی که برای تصمیمم داشتم به یقین تبدیل شد و مصمم شدم که بهش جواب مثبت بدهم و همین طور مثل رودخانه اشک از هر دو چشمانم روان شده بود و در حالی که کم مونده بود از گریه هق هق بزنم نامه را توی کیف گذاشتم و وارد کلاس شدم و وقتی به منزل برگشتم به طور واضح و روشن شرایط خاص ایشون را برای خانواده شرح دادم روز ۱۹ بهمن بعد از اینکه دو مرتبه دیگه خانواده آقا محمد به منزل مان آمدند قرار شد ه بود خانواده ما جواب نهایی بهشون بده تا اگه جواب مثبت بود روز ۲۲ بهمن مراسم بله برون برگزار بشه به همین خاطر از ۱۲ بهمن تا ۱۹ بهمن مامان و اون هایی که مخالف این ازدواج بودن چند باری اشکم در آوردن و گفتن شرایطی که این آقا پسر داره مناسب نیست و تو نباید قبول کنی چون نه کار داره نه شغل داره نه خونه تازه علاوه براین ها یه شرایط خاصی هم داره ولی من گفتم این پسر هم نماز می خونه و هم اخلاق اسلامی داره ممکنه اگه ردش کنم و دلش بشکنه خدا تا آخر عمر بدبختم کنه وقتی همه دیدن که من نظرم خیلی مثبته( به دلایلی که قابل شرح نیست ) موافقت خودشون اعلام کردن بعد قرار شد خانواده ما برن برای تحقیق و اون جا قرار شد خانوادا داماد تاریخ بله برون را اطلاع بدهند به همین خاطر سر امتحان روان شناسی اصلا اعصاب درست و حسابی نداشتم و به خاطر این اعصاب خردی ها قرار شد یه بار دیگه آقا محمد بیاد منزل داداش علی تا اون جا با هم حرف بزنیم وقتی ایشون آمدن و خواستم مطالبم را بیان کنم انقد ناراحت بودم که همه جور چرت و پرتی گفتم الا اصل حرفم را و ایشونم گفتن که نمی دونم چرا خانواده من هم که اولش موافق بودن کمی مخالف شدن یعنی خانواده من اصلا باورشون نشده که شما با توجه به این شرایطی که من براتون تو نامه شرح دادم به ما پاسخ مثبت بدهید من گفتم : قرار بود یه کارمند شرکت نفت بعد از عید فطر به خواستگاری ام بیاد ولی چون ۸ سال ازم بزرگتر بود راغب نبودم و شب قدر اول و دوم تو هیئت فاطمیه سلام الله دعا کردم که این ازدواج جور نشه و یه قرارهایی اون جا با خدا گذاشتم که خدا هم مهلت نداد امضای قرار داد نامه ام خشک بشه دقیقا فردای اون روز یعنی روز ۲۳ ماه مبارک رمضان مامان شما را به خونه مون فرستاد از طرفی شما هم رفتی جمکران نذر گرفتی پس هیچی این ازدواج دست من و شما نیست پای یک خواست و اراده الهی در کاره آقا محمد گفت : شما خیلی منطقی هستی حتی از اون چیزی که فکر می کردم هم الهی تر فکر می کنی روز ۲۰ بهمن امتحان روان شناسی را خیلی بد دادم و روز ۲۱ بهمن امتحان تاریخ اسلام داشتیم و آن را هم بد دادم محض رضای خدا یه امتحان را هم بیست نمی گرفتم اون روز بعد از امتحان رفتم خونه داداش علی و با زن داداش داشتیم فیلم تشریفات را نگاه می کردیم که تلفن شون زنگ خورد و داداش علی گفت : آقا محمد زنگ زده بعد با داداش علی صحبت کردن و گفتن قرار بله برون برای ۲۲ بهمن باشه مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لاشخور رو یادتونه پارسال این طوری فیلم بازی میکرد؟ الان که ۱۰۰ نفر از هم وطنانش که بیشترشون زن و بچه بودن شهید شدن یه پست هم نذاشته عوضی‌ها رو این طوری بشناسید پ ن:ایاامثال این زنیکه دستشون با صهیونیستها در یک کاسه است؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماشاءالله به این ایمان... ماشاءالله به این بصیرت... ماشاءالله به این سخنوری... ماشاءالله به این دختر مومنه و محجبه یمنی با این بینش و جهان‌بینی عمیق! مرحبا به پدر و مادر این دختر کاش می‌شد این دختر خانم عزیز رو میاوردیم برای مسئولین‌مون صحبت کنه! میاوردیم در کنگره زنان تاثیرگذار برای زنان مدعی صحبت کنه! میاوردیم برای برخی آخوندهای خودشیفتهء به اصطلاح سطح چهار عادیساز ایتا صحبت کنه میاوردیم برای خواص مدعی صحبت کنه میاوردیم برای مذهبی نماهای صورتی صحبت کنه میاوردیم تا اسلام واقعی رو بهمون یادآوری کنه و... و کاش یک صدم معرفت و دغدغه این دختر را برخی از به اصطلاح علما و مسئولان ما داشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ۲۲ بهمن ۱۳۷۶ امروز هوا برفی بود چون شب بله برونم بود اول رفتم حموم تا شب جلو مهمان ها تمیز و مرتب باشم بعد آمدم تا آماده بشم و همراه آقا جون به راه پیمایی ۲۲ بهمن برم ولی آقا جون اجازه نداد و گفت خودم تنها می رم تو بهتره خونه بمونی و چون امشب شب بله برون ات هست تو کارها به مادرت کمک کنی با دلخوری لباس هام را در آوردم آقا جون ساعت ۹ صبح رفت راه پیمایی و من با مامان وسایل مهمانی را آماده کردم ساعت یک ظهر بود که آقا جون از راه پیمایی برگشت و همزمان با آقا جون آبجی فرخ لقا با بچه هاش آمدن و ما خواستیم نماز بخونیم چون تعداد مون زیاد بود همگی به آقا جون اقتدا کردیم و نماز جماعت خوندیم وسط نماز داداش حسین سر رسید و آبجی فرخ را وسط نماز می خنداند و آبجی یعد از نماز کلی ازش عصبانی شد بعد از نماز و ناهار ساعت ۲ میوه ها و شیرینی ها را چیدیم کم کم آبجی افسانه هم که فقط با خودش معصومه و محمد را آورده بود سر رسید و گفت : وحید و حسین به راه پیمایی رفتند من هم که حسابی سرما خورده بودم و گلویم درد می کرد به شدت بد حال بودم چون دیروز توی دانشکده برف خورده بودم و سرور کلانتر زاده را خیلی اذیت کرده بودم ساعت سه و نیم بود که عمو قاسم و زن عمو هاجر آمدند و ساعت سه و چهل و پنج دقیقه هم عمه مهری و عمو یارعلی آمدند بعد دامادهای مان آقا امیر و آقا مصطفی آمدند همه داشتند توی اتاق حرف می زدند و اتاق پر از همهمه بود انسیه برایم کادوی روز تولد آورده بود چون روز ۲۱ بهمن روز تولدم بود ساعت چهار و نیم آقا محمد و خانواده اش آمدند بعد داداش علی و خانمش امدند خانم ها طبقه ی پایین نشستند و اقایان فتند طبقه بالا و من و معصومه و انسیه تو اتاق جلویی بودیم که داداش حسین آمد و گفت : یک طلبه هم دنبال شان هست انسیه گفت : حتما با خودشان طلبه آوردند که خاله مریم را همین امروز عقد هم بکنند بعد حسین رفت و برگشت و گفت : نه مثل اینکه بازم طلبه های دیگری باهاشون آمدن بعد آبجی فرخ آمد و به من گفت : بیا برو پیش مهمان ها ولی من که حسابی سرما خورده بودم گفتم من روم نمیشه ولی ابجی مجبورم کرد رفتم تو اتاق سلام کردم و کنار یک خانمی که نمی شناختم نشستم و ایشون گفت که زن دایی آقا محمد است مامان چون راضی به این ازدواج نبود خیلی سرحال به نظر نمی رسید صدای سرفه هام باعث خجالتم می شد و زن دایی شون هی بهم پرتقال تعارف می کرد و پرتقال هم پرید تو گلوم و سرفه ام بیشتر شد خاله آقا محمد هم هی به من نگاه می کرد و منم هی چشمم می انداختم پایین یکدفعه زن داداش فاطی به مامان آقا محمد گفت : حاج خانم شما از رسم و رسومات تون بگید رسم و رسومات شما چیه ؟ مامان آقا محمد گفت : ما هیچ رسمی نداریم رسم ما اسلامه زن داداش گفت : حاج خانم رسم همه ما اسلامه ما هم مثل شما مسلمانیم منتهی فرهنگ ها متفاوته یک ساعتی به گفتگو گذشت و مامان هم در سکوت محض فقط پذیرایی می کرد یکدفعه صدای صلوات های پی در پی از اتاق بالا شنیده شد و داداش حسین با یه جعبه شیرینی آمد پایین و گفت : کار بله برون داشت به دعوا و مشاجره تبدیل می شد که آقا داماد خودش رشته کلام را به دست گرفت و ختم قائله کرد عمو حاج قاسم گفته بود ۴۰۰ یا ۵۰۰ تا سکه مَهرت باشه آن روحانی که دایی آقا محمده هم اصرار داشت که صدتا مهرت باشه سر همین داشت بحث بالا می گرفت که آقا داماد گفت : نه ۴۰۰ و نه صد بلکه به عدد پیامبران مرسل ۱۱۰ تا سکه مَهر می کنم و بیشتر از این را نمی توانم پرداخت کنم و بالاخره بعد از کشمکش بسیار تصویب شد که مهرت ۱۱۰ تا سکه و یک آینه شمعدان و قرآن باشه و جعبه شیرینی را داد به من که تو خانما پخش کنم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس غمگین کوتاه از صحبت های فرزندان حاج قاسم ، بعد از شهادت پدرشون :)))🖤🕊 ‌