eitaa logo
گُلبَرگ سُرخِ لاله ها🌹
99 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
4هزار ویدیو
23 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم با توجه به فرا رسیدن ایام نوروز بعضی از شما ها این روز ها مسافر هستید و ممکنه توی سفر باشید بعضی هاتون درتدارک مقدمات سفر هستید و بعضی هاتون هنوز هم مشغول خانه تکانی و خرید هر جا که هستید براتون آرزوی موفقیت دارم التماس دعا مریم حسنی @golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 زندگی نامه شهیده افسانه ذوالقدری ( یک روز قبل از شهادت ) قسمت اول افسانه سفره شام را پهن کرد و قابلمه غذا را کنار دست مادر گذاشت به حیاط رفت و کاسه بشقاب هایی را که شسته و لب حوض گذاشته بود به اتاق آورد و توی سفره گداشت نگاهی کرد ببینید چیزی لازم هست یا نه و به اتاق دیگر رفت علی که بالای سفره نشسته بود به مادر گفت : آبجی طوری اش شده ؟ اکبر که کنار سفره نشسته بود گفت : از غروب که از مسجد بر گشته این طور شده ، اصلا حرف نمی زنه و هر چی می پرسم چیزی نمی گه مادر ملاقه را توی قابلمه چرخاند و رو به پسرهایش کردو گفت : من هم نمی دانم چی شده همه اش راه می رود و اشک می ریزد لیلا که گوشه اتاق با عروسک هایش بازی می کرد گفت : آبجی افسانه دوست داره که شهید بشه خودش گفته که شهید می شه آنها که سر سفره نشسته بودند طوری با کاسه و قاشق بازی می کنند که بغل دستی شون نفهمه که از حرف لیلا ناراحت شده اند یا نه ! محمد کاسه اش را جلوی مادر گرفت و گفت : از بس آبجی افسانه رفت مسجد پیش مادر بزرگ یا تو مراسمات شهدا بوده یا تو مراسم نمایشگاه عکس شهدا بوده این طوری شده ... اکبر جوری به برادر کوچکش نگاه کرد که او فهمید باید بس کند و ادامه ندهد مرتضی از سر سفره به اتاق دیگری رفت و گفت ': اگر آبچی افسانه نباشد شام مزه ای نمی دهد می روم دنبال آبجی افسانه ادامه دارد @golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 زندگی نامه ی شهید ه افسانه ذوالقدری یک روز قبل از شهادت ( قسمت دوم ) پیر زن جارو و خاک انداز را برداشته بود و به طرف شبستان می رفت که افسانه از دبیرستان مرخص شد و یکراست به سراغش به مسجد آمد تا مادر بزرگ را دید کیفش را به زمین گذاشت و چادرش را به کمر گره زد و مقنعه ی طوسی اش را میان رو پوش اش کرد و گفت : سلام خدا قوت من دیگر آمده ام شما با این کمرتان نمی خواهد جارو کنید پیر زن که خیالش از آمدن افسانه راحت شد نشست و نفس بلندی کشید و خاک انداز را روی زمین گذاشت و گفت : "علیک سلام به روی ماهت عصای دست مادر بزرگ کجا بودی این جا را ببین چه وضعی شده بعد از ظهر مراسم بوده هر ساعت یک شهید می اورند و هر روز یک جا بمباران می شود و هر روز از جبهه ...... خدایا من را نگه داشتی و این جوون ها را می بری !" افسانه میان حرفش دوید و گفت : مادر جان امشب صدام گفته که می خواهد حمله کند . من پیش شما بمانم ؟شما و آقا جان تنها هستید تا یک وقت خدا نکرده چیزی شد تنها نباشید . بمانم ؟؟ کتاب های فردا را هم آورده ام بمانم ؟؟ صورت پیر زن را خنده مهربانی پر کرد .چشم هایش را ریز کرد و همان طور که دانه دانه هسته های خرما را از روی زمین جمع می کرد رو به افسانه گفت : الهی قربانت بگردم نه تو برو خانه بابات دلخور می شه اگرم خبری شد ما می رویم زیر زمین . اصلا هر چه سر بقیه آمد سر ما هم می رود خون ما که سرخ تر نیست . تازه اگه این طوری بشه تو که نمی تونی جلوی خواست خدا را بگیری افسانه چادر به دست کنار مادربزرگش ایستادو گفت : نمی دانم چرا دلم یه جوری هست شور نمی زند اما مادربزرگ بگذار امشب را بمانم توی خانه ی خدا دلم قرص است . فقط امشب 🙏 مادر بزرگ دو لا دولا هسته ها را که جمع می کرد به آخر شبستان رسید .افسانه نا امید نشد . جارو را محکم به دل زیلو ها کشید و بلند جوری که گوش های سنگین مادر بزرگ از ته شبستان بشنود گفت : مادر جان برای چراغ قوه تان باطری آوردم توی کیفم گذاشتم .بردارید بگذارید کنار چراغ قوه سر پله های زیر زمین .موقع خاموشی لازم می شه ادامه دارد @golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 زندگی نامه شهید ه افسانه ذوالقدری یک روز قبل از شهادت (قسمت سوم ) مادربزرگ گفت : شب باید بری خانه تان من تاب حرف های بابات را ندارم افسانه به امید این که جوری مادربزرگ را راضی خواهد کرد تندتر جارو کرد اخر شبستان که رسید جارو را زمین گذاشت و رفت سراغ قران ها که در زف نامرتب گذاشته بودند جز اول را پیدا کرد ؛ جز دوم و سوم نبود دور و برش را نگاه کرد ؛ جز سوم را ندید بلند گفت : مادربزرگ قران ها را کجا گذاشتی ؟ و با خود گفت : باید ترتیبی به این اوضاع این جا بدهم دوباره بلند تر گفت : مادر بزرگ قران ها را کجا گذاشتی ؟ مادر بزرگ اما کجا بود ؟ دورو برش را نگاه کرد یکدفعه چه ساکت و خاموش شده بود همه جا شبستان با زیلوهایی که کیپ تا کیپ کف اجری ان را می پوشاند به نظرش یک جای تازه امد افتاب نیمه جان بهمن ماه از مشبک های چوبی پنجره کف شبستان پهن بود سوز سردی از طرف در می امد ستون های چوبی انگار با باد تکان می خورد و پرده بین زنانه و مردانه تکان شدیدی خورد هوا تاریک شد زمزمه ای به گوشش رسید از قسمت مردانه بود ؟ چه سوزی داشت صدایش هیچ کی تا به حال این طور قران نخوانده بود این جا که کسی نیست نرمه گرمایی به صورتش خورد پاهایش میل حرکت به سمت پرده را پیدا کرد پرده نازک شده بود انگار کسی پیدا بود جلوتر رفت دعا می کند یا قران می خواند کیست او؟ مرد است ؟ اما صدای گرم و نازک او صدای یک زن است در قسمت مردانه و یک زن ؟ صدای چه کسی به گوش افسانه می رسد ؟ مادر بزرگ ! مادر بزرگ ! چه عطر غریبی از محراب به مشام می رسد نور خورشید از کجا به محراب می تابد ؟ خدایا چه کسی حرف می زند ؟ قران می خواند دعا می کند ؟ کسی ان جاست ؟ ادامه دارد https://eitaa.com/golbargsork1354
بسم الله الرحمن الرحیم متاسفانه چون گوشی ام به کلی خراب شده مجبور شدم یکی از گوشی های کهنه ی یکی از اقوام را که این هم تاحدودی مشکل داره موقت ازش امانت بگیرم تا تب و تاب عید که خوابید یه فکری به حال خودم بکنم و یک گوشی تهیه کنم به همین خاطر اصلا به صفحه تایپ و تنظیمات این گوشی عادت ندارم و در تایپ زندگی نامه شهید ذوالقدری اگر بعضی کلمات مشکل تایپی داره عذر خواهی می کنم چون پیدا کردن بعضی از حروف برایم زمان بر بود همین طوری تایپ کردم و کمی طول می کشه تا با این صفحه کیبرد عادت کنم در ضمن به من گفتن این گوشی هم خیلی ناز نازو هست و باید باهاش حسابی مدارا کنم و کم تایپ کنم وگرنه اینم هنگ می کنه 😂 مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
این گل های زیبا تقدیم به شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
M ar shalamche.mp3
4.2M
قدمگاه شهیدان است اینجا... 😭 نمیدونم تا به حال شلمچه، طلائیه و مناطق دوران دفاع مقدس رفتید یا نه... این مناجات دقیقا دل آدم رو میبره همونجا... 😍😭 شبتون شهدایی🌸🌙 🆔️ @nafeleshab40
اندر احوالات سوسک انگار به من امسال خونه تکونی نیومده اون دفعه که رفتم بوفه را تمیز کنم یک نون خشک سنگک قهوه ای رنگ را با سوسک اشتباه گرفتم و ترسیدم و دیگه نتونستم به کارهام ادامه بدهم الانم که گفتم ما که کرونا گرفتیم و خونه تکونی نصفه کاره موند حداقل برم سرویس بهداشتی را وایتکس بزنم برق بیفته همه جا را شستم با خودم گفتم : صبح که پدال سطل اشغال دادم بالا انگار یه هسته خرما تو سطل بود کی هسته خرما اورده تو سرویس بهداشتی ؟!😳 بزار با اینکه داخل سطل اشغال سرویس بهداشتی تمیزه یه بار دیگه توش اب بگیرم که هسته خرما توش نباشه وگرنه مهمون ها بیان منزل ما می گن اینا خرما را برا چی تو دسشویی می خورن ؟ 😂😂😂لابد خوردن اش خیلی جرمه 😂😂😂 با همین افکار پدال را دادم بالا دیدم اونی که من صبح فکر می کردم هسته خرماست یک سوسک چاق و چله اس یکهو یه دونه از اون جیغ بنفش ها زدم و سطل اشغال پرت کردم چون شلنگ اب باز بود سوسک با فشار اب از تو سطل اشغال اومد بیرون و دور خودش گیج می زد اب گرفتم طرفش و روانه چاهش کردم هیچی دیگه الان مثل این برق گرفته ها نشستم رو صندلی دارم می لرزم😂😂😂😂تو سرویس به سوسکه گفتم لعنتی قرارمون این نبود هنوز بهار نیومده از کجا پیدات شد 😂😂😂 مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354