#فرار_از_جهنم
#قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن. ملاقاتی داشتیم. ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود. اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم. در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم… میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود… شماره میز من و حنیف با هم یکی بود… خیلی تعجب کردم...
همسرش بود… با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد… حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد… اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه… از حالت من خنده اش گرفت… دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من...
واقعا معذرت می خوام… من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست… امیدوارم اندازه تون باشه.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد… من خشکم زده بود… نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم… اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد… اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم...
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت… اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد… و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت...
مثل فنر از جا پریدم… یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش...
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
#قسمت_چهاردهم: خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم… یکی از دور با تمسخر صدام زد... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم… آره یه دیوونه خوشحال...
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم… اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود…
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود …
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت… روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود… دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم… بیرون همون جهنم همیشگی بود… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم…
پام رو از در گذاشتم بیرون… ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود… تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم…
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم… اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد… همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی… تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش…
#قسمت_پانزدهم : در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش...
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم… هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم… توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم…از پشت سر صدام زد… تو کجا رو داری که بری؟…هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون… بین ما همیشه واسه تو جا هست… اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت…
رفتم متل… دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه… این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن…
گریه ام گرفت…دستخط حنیف بود… به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم... فردا زدم بیرون دنبال کار... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده… بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم… رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود…
یه اتاق هم اجاره کردم...هفته ای 35 دلار…به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد… صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم… با ترس عجیبی بهم زل زده بود…یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم…بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت… بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل…پیدا کردن شون سخت نبود...تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت…مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما… اینجا خونه توئه. ماهم خانواده ات...